Part ۳۹
Part_۳۹
💖🔥👑🍷🇮🇷
+شلوارش رو بده بالا...
چاقو رو برداشتم و یه تکه کلفت از پوستش رو کندم
کمی آب ریختم تو نمک و با دستام درست رو زخمش مالیدم
+که دخترا هیچ کاری نمیتونن بکنن اره
_بس کن
+چطوره برم به طرف پای دوم
_باشه میگم،اما بعدش منو بکُش لطفاً
+بنال؟
نفس عمیقی کشید
+تو یه کتابخونه اجاره(درس چهار محله پایین تر از جایی که عالیجناب زندگی میکنن)..،یه نفر ازش مراقبت میکنه،،قراره همین فردا رئیسمون با پولا فرار کنه خارج
نیما پرید وسط گفته هاش
&چه خنددار رئیست میخواد فرار کنه این چه رئیسی
طرف جواب نداد و به پاش خیره شد
+منو نگا کن
آشفته،زود نگام کرد
_بله
+بای بایی
با تفنگ درست رو سرش شلیک کردم
نیما به طرفم اومد
همینطور که تو سالون قدم میزدیم گف
_باید بگم کارت حرف نداش
+میدونم،،یچیزی بگو که ندونم
پوز خند زد و به صورتم نگا کرد
صدای زنگ گوشیم به صدا در اومد
بهش نگا کردم و با شوخی گفتم
+نکنه پلیسا فهمیدن
_دیوونه..
به صفحه نگاه کردم،از بیمارستان بود
&الو
+الو سلام
&سلام ببخشید خانم ماهرو نجومی
+بله بفرمیید
&••••
دستام می لرزید و سرم گیج میرفت
_خانم چیزی شده
+چطور،،نمیشه،نه دروغههههه
_اتفاقی افتاده
جوابی ندادم و رو زمین زانو زدم و به چشام اجازه باریدن دادم
نیما گوشیرو گرف
_الو
&الو سلام
_چیشده؟
&متاسفانه اقای آرتام فوت کردن
نیما مکثی کرد و با صدای لزنده گف
_امکان نداره..نه شوخیه مگه نه
دوباره داد زد
_,نهههه شوخیههه
گوشی رو کوبید زمین (دستی رو موهاش کشید و نگام کرد)
میتونستم از چشاش بخونم چقد ناراحته
آروم نشست
_حتما شوخیه
مماخم رو کشیدم و گفتم
+شوخی بنظرت شوخیه
بغلم کرد و گفت
_آبجی گریه نکن.. لطفاً
اشکامو پاک کردم
+پاشو .. پاشو بریم بیمارستان
_باشه
بدو بدو سوار ماشین شدم
[تو راه داشتم فقط خدا خدا میکردم دروغ باشه،اما انگار نه راست بود]
به بیمارستان رسیدیم...
((لباسی که تو مأموریت ماهرو پوشیده یود پست شد))
{[بچه ها شیطونه میگه روبیکا فعالیت کن]}🦋
#حمایت_شه
#رمان
💖🔥👑🍷🇮🇷
+شلوارش رو بده بالا...
چاقو رو برداشتم و یه تکه کلفت از پوستش رو کندم
کمی آب ریختم تو نمک و با دستام درست رو زخمش مالیدم
+که دخترا هیچ کاری نمیتونن بکنن اره
_بس کن
+چطوره برم به طرف پای دوم
_باشه میگم،اما بعدش منو بکُش لطفاً
+بنال؟
نفس عمیقی کشید
+تو یه کتابخونه اجاره(درس چهار محله پایین تر از جایی که عالیجناب زندگی میکنن)..،یه نفر ازش مراقبت میکنه،،قراره همین فردا رئیسمون با پولا فرار کنه خارج
نیما پرید وسط گفته هاش
&چه خنددار رئیست میخواد فرار کنه این چه رئیسی
طرف جواب نداد و به پاش خیره شد
+منو نگا کن
آشفته،زود نگام کرد
_بله
+بای بایی
با تفنگ درست رو سرش شلیک کردم
نیما به طرفم اومد
همینطور که تو سالون قدم میزدیم گف
_باید بگم کارت حرف نداش
+میدونم،،یچیزی بگو که ندونم
پوز خند زد و به صورتم نگا کرد
صدای زنگ گوشیم به صدا در اومد
بهش نگا کردم و با شوخی گفتم
+نکنه پلیسا فهمیدن
_دیوونه..
به صفحه نگاه کردم،از بیمارستان بود
&الو
+الو سلام
&سلام ببخشید خانم ماهرو نجومی
+بله بفرمیید
&••••
دستام می لرزید و سرم گیج میرفت
_خانم چیزی شده
+چطور،،نمیشه،نه دروغههههه
_اتفاقی افتاده
جوابی ندادم و رو زمین زانو زدم و به چشام اجازه باریدن دادم
نیما گوشیرو گرف
_الو
&الو سلام
_چیشده؟
&متاسفانه اقای آرتام فوت کردن
نیما مکثی کرد و با صدای لزنده گف
_امکان نداره..نه شوخیه مگه نه
دوباره داد زد
_,نهههه شوخیههه
گوشی رو کوبید زمین (دستی رو موهاش کشید و نگام کرد)
میتونستم از چشاش بخونم چقد ناراحته
آروم نشست
_حتما شوخیه
مماخم رو کشیدم و گفتم
+شوخی بنظرت شوخیه
بغلم کرد و گفت
_آبجی گریه نکن.. لطفاً
اشکامو پاک کردم
+پاشو .. پاشو بریم بیمارستان
_باشه
بدو بدو سوار ماشین شدم
[تو راه داشتم فقط خدا خدا میکردم دروغ باشه،اما انگار نه راست بود]
به بیمارستان رسیدیم...
((لباسی که تو مأموریت ماهرو پوشیده یود پست شد))
{[بچه ها شیطونه میگه روبیکا فعالیت کن]}🦋
#حمایت_شه
#رمان
۱.۵k
۰۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.