پارت هشتم ...فاکر جوجه
ویو هیونجین
از اتاق در اومدم ...میدونستم که فلیکس قرار نیست بدون سردی و دعوا با دختره حرف بزنه پس...ولشون کردم به حال خودشون و رفتم خوابیدم .
ویو یوری
_: تو...کی هستی !
ف: منظورت چیه !
_: تو همیشه توی اون بار میشینی و هر شب با یکی حرف میزنی ..!
ف: بزار برات ی چیزی رو روشن کنم .. اینجا فقط من سوال میپرسم و قرار نیست به سوالات ی مزخرف تو جواب بدم پس ببند فکو
_: یاااا ..چقد سگ اخلاقی تو!
با ی نگاه ترسناک نگام کرد ک ب نظرم خفه میشدم بهتر بود
میخواست پامو ضدعفونی کنه ک دادم از سر درد وحشتناکش در اومد و ناخودآگاه مچ دستشو گرفتم و مانع کارش شدم
ویو فیلیکس
یهو مچمو گرفت و نزاشت کارمو بکنم نگاش کردم که دیدم از درد چشاش پر اشک شده بی توجه بهش گفتم
ف: نزار دوباره با همون کمربند محکم تر دستاتو ببندم
[من]
یوری درد بدی رو تحمل میکرد چون زخمش عمیق بود و اون مایع ضدعفونی کننده داشت دیونش میکرد و از درد نفسش بالا نمیومد با همین حرف فلیکس زد به سیم آخر و با داد گفت
_: به چه حقی همچین غلطی میکنی !! ..تقصیر توعههه اگر منو نمیووردی اینجا این شیشه ی فاکی نمیرفت تو پام ک همچین درد فاکی رو تحمل کنم عوضییی
با همین حرف یوری فلیکس عصبی شد و محکم پانسمان کرد .و بلند شد با داد جوابشو داد
ف: راس میگی باید ولت میکردم اون لاشی خفت کنه ...چرا کمکت کردم کههههه باید میزاشتم بکشتت
فلیکس همینو گفت و رفت از اتاق بیرون
ویو یوری
راس میگفت من ..چی گفتم بهش .. وایییی بلند شدم و لنگان لنگان از اتاق بیرون رفتم ...
&: پشمام درو قفل نکرده
[ برگردیم به یورا و کوک ]
از اتاق در اومدم ...میدونستم که فلیکس قرار نیست بدون سردی و دعوا با دختره حرف بزنه پس...ولشون کردم به حال خودشون و رفتم خوابیدم .
ویو یوری
_: تو...کی هستی !
ف: منظورت چیه !
_: تو همیشه توی اون بار میشینی و هر شب با یکی حرف میزنی ..!
ف: بزار برات ی چیزی رو روشن کنم .. اینجا فقط من سوال میپرسم و قرار نیست به سوالات ی مزخرف تو جواب بدم پس ببند فکو
_: یاااا ..چقد سگ اخلاقی تو!
با ی نگاه ترسناک نگام کرد ک ب نظرم خفه میشدم بهتر بود
میخواست پامو ضدعفونی کنه ک دادم از سر درد وحشتناکش در اومد و ناخودآگاه مچ دستشو گرفتم و مانع کارش شدم
ویو فیلیکس
یهو مچمو گرفت و نزاشت کارمو بکنم نگاش کردم که دیدم از درد چشاش پر اشک شده بی توجه بهش گفتم
ف: نزار دوباره با همون کمربند محکم تر دستاتو ببندم
[من]
یوری درد بدی رو تحمل میکرد چون زخمش عمیق بود و اون مایع ضدعفونی کننده داشت دیونش میکرد و از درد نفسش بالا نمیومد با همین حرف فلیکس زد به سیم آخر و با داد گفت
_: به چه حقی همچین غلطی میکنی !! ..تقصیر توعههه اگر منو نمیووردی اینجا این شیشه ی فاکی نمیرفت تو پام ک همچین درد فاکی رو تحمل کنم عوضییی
با همین حرف یوری فلیکس عصبی شد و محکم پانسمان کرد .و بلند شد با داد جوابشو داد
ف: راس میگی باید ولت میکردم اون لاشی خفت کنه ...چرا کمکت کردم کههههه باید میزاشتم بکشتت
فلیکس همینو گفت و رفت از اتاق بیرون
ویو یوری
راس میگفت من ..چی گفتم بهش .. وایییی بلند شدم و لنگان لنگان از اتاق بیرون رفتم ...
&: پشمام درو قفل نکرده
[ برگردیم به یورا و کوک ]
۱.۷k
۰۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.