𝒻𝒶𝓁ℯ;🌞²⁸
𝒻𝒶𝓁ℯ;🌞²⁸
قیافه ترسیده اش،خنده دار بود..فکر میکرد کسی نمیفهمه..سخت در اشتباه بود.
خنده ی حرصی کرد و چند قدمی به سمت لیزا برداشت...
لارا:هی..فکر میکنی چقدر وقت داری اینجا بمونی؟بهتره اون دهنت و ببندی٫
لیزا:ببینم کارگردان نقش ها رو اشتباه گفته؟
دست هاش رو روی هم گذاشت و با پوزخندی تمسخر امیز بهش نزدیک شد
لیزا:البته حق هم داری...روزای آخرته..بخند بلخره قراره گریه کنی
لاریسا:هی لارا این داره از چی حرف میزنه؟
لیزا:اومم عزیزم یکم کمتر فضولی کنی و صبر کنی میفهمی..اوکی؟
لارا:الان حالیت میکنم
با اشاره ای به دخترا به سمت این دوتا حرکت کردن...جیا موهاش میا رو تو دستاش گرفت و به سمت حال برد.
لاریسا و میسا هم همینکار رو با لیزا انجام دادن..
لیزا:جند.ه ها..ولم کنین..حالیتون میکنم...
فکر میکنین چی باعث شد کاری باهاشون نداشته باشه؟ضعیفه؟نه..اون ضعیف نیست...الان میفهمین..
لارا سطل نسبتا بزرگی دستش بود...جیا انقدر
موهای میا رو محکم کشید که اون بیچاره داشت از درد جیغ میزد...برای خالی کردن حرصش با ناخوناش چنگ محکمی به دست جیا میزد..
جیا محکم وسط حال پرتش کرد..
لارا با سطل بزرگی که دستش بود
به سوت میا رفت.با پوزخندی بالا سرش وایساد...
لارا:میدونی..از وقتی اومدی همه چی عوض
شد.رفتار ددی ته با ماها.مخصوصا من،ولی
نمیزارم مثل یک موش به خود نمایی ادامه بدی
حالیت میکنم با کی در افتادی..
سطل بزرگی که دستش بود رو بالا آورد...با دیدن قطره های آب جمع شده دور ظرف میشد فهمید آب یخه...میا به چشمای اشکی به لیزا نگاه کرد و خواست بلند شده...چی داشت میگفت؟
اون لیزا بود که میگفت تکون نخور؟یعنی میگفت کاری که انجام میده رو خراب نکنه...
ولی خب به لیزا اعتماد داشت..حداقل الان که چاره ای نداشت
لارا:دلم برات میسوزه ماهی کوچولو
خنده حرصی کرد و سطل آب رو بالا ی سرش کج کرد.
قیافه ترسیده اش،خنده دار بود..فکر میکرد کسی نمیفهمه..سخت در اشتباه بود.
خنده ی حرصی کرد و چند قدمی به سمت لیزا برداشت...
لارا:هی..فکر میکنی چقدر وقت داری اینجا بمونی؟بهتره اون دهنت و ببندی٫
لیزا:ببینم کارگردان نقش ها رو اشتباه گفته؟
دست هاش رو روی هم گذاشت و با پوزخندی تمسخر امیز بهش نزدیک شد
لیزا:البته حق هم داری...روزای آخرته..بخند بلخره قراره گریه کنی
لاریسا:هی لارا این داره از چی حرف میزنه؟
لیزا:اومم عزیزم یکم کمتر فضولی کنی و صبر کنی میفهمی..اوکی؟
لارا:الان حالیت میکنم
با اشاره ای به دخترا به سمت این دوتا حرکت کردن...جیا موهاش میا رو تو دستاش گرفت و به سمت حال برد.
لاریسا و میسا هم همینکار رو با لیزا انجام دادن..
لیزا:جند.ه ها..ولم کنین..حالیتون میکنم...
فکر میکنین چی باعث شد کاری باهاشون نداشته باشه؟ضعیفه؟نه..اون ضعیف نیست...الان میفهمین..
لارا سطل نسبتا بزرگی دستش بود...جیا انقدر
موهای میا رو محکم کشید که اون بیچاره داشت از درد جیغ میزد...برای خالی کردن حرصش با ناخوناش چنگ محکمی به دست جیا میزد..
جیا محکم وسط حال پرتش کرد..
لارا با سطل بزرگی که دستش بود
به سوت میا رفت.با پوزخندی بالا سرش وایساد...
لارا:میدونی..از وقتی اومدی همه چی عوض
شد.رفتار ددی ته با ماها.مخصوصا من،ولی
نمیزارم مثل یک موش به خود نمایی ادامه بدی
حالیت میکنم با کی در افتادی..
سطل بزرگی که دستش بود رو بالا آورد...با دیدن قطره های آب جمع شده دور ظرف میشد فهمید آب یخه...میا به چشمای اشکی به لیزا نگاه کرد و خواست بلند شده...چی داشت میگفت؟
اون لیزا بود که میگفت تکون نخور؟یعنی میگفت کاری که انجام میده رو خراب نکنه...
ولی خب به لیزا اعتماد داشت..حداقل الان که چاره ای نداشت
لارا:دلم برات میسوزه ماهی کوچولو
خنده حرصی کرد و سطل آب رو بالا ی سرش کج کرد.
۲.۰k
۲۸ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.