پارت بیست و ششم
راوی:
کوک یهو به خودش اومد و صداشو صاف کرد و نشست سرجاش،ماشین رو روشن کرد و به سمت بام سئول حرکت کرد
یونا:میشه یه سوال بپرسم؟
کوک: تو دوتا بپرس
یونا:باشه..چرا به بار پسم میزنی یه بار خودت نزدیکم میشی؟
کوک:چون حس خوبی بهم میده
یونا:موش و گربه بازی؟
کوک:نه..اینکه کسی که دوسش دارم سعی کنه بهم نشون بده که براش اهمیت دارم
یونا:اگه اینطوریه..پس بیا بازی کنیم
کوک:بازی؟
یونا:آره بازی...بیا به موش و گربه بازی ادامه بدیم
کوک که منظور یونا رو متوجه شد یه خنده ریزی کرد و گفت
کوک:باشه.. پس بیا بازی کنیم(خنده خرگوشی)
یونا:از همین الان معلومه برنده کیه
کوک: باش تو راست میگی پس یوناشی بچرخ تا بچرخیم(لبخند ریز)
یونا:راستی داریم کجا میریم؟
کوک:این سوال دومته؟
یونا:اوهوم
کوک:بام
یونا:الان که هوا ابریه تازه هواشناسی اعلام کرده قراره بارون بزنه
کوک:اشکالش چیه؟
یونا:اگه پسر کوچولوی من سرما بخوره چی؟(کیوت)
کوک:هی انقدر سعی نکن مخم رو اینطوری بزنی قلبم میلرزه درضمن تو به فکر خودت باش
یونا:ببین من که گفتم از همین الان برنده مشخصه
کوک:باشه..تو راست میگی خانم کوچولوحالا پیاده شو رسیدیم
یونا گفت
یونا:بغلم کن
کوک:چی؟
یونا به پاهای برهنش اشاره کرد
کوک از کیوتی یونا یه دل سیر خندید
یونا:دقیقا چی خنده داره جناب جئون؟(با حرص)
کوک:اینکه تو مثل بچه ها نیستی واقعا بچه ای
یونا:ایش
کوک:باش بیا بغلت کنم
و یهو زد زیر یونا و بلندش کرد
یونا:وای تو واقعا خیلی قوی هستیا(با خجالت و تعجب)
و بردش گذاشتش روی صندلی های عمومی که رو به منظره بود
راوی:
خیلی خوب بود داشتن از منظره لذت میبردن یونا به ماه خیره شده بود چون ماه رو خیلی دوست داشت اما کوک داشت به یونا با عشق نگاه میکرد
که یونا همونطور که داشت ماه رو نگاه میکرد گفت
یونا:خیلی قشنگه
کوک هم رو به یونا گفت
کوک:آره خیلی قشنگه
یونا روشو به سمت کوک برگردوند و کوک دسپاچه همزمان باهاش برگشت و به سمت ماه نگاه کرد
یونا:آها..مچتو گرفتم داشتی به کی زل میزدی؟(لحن طلبکاری)
کوک:به یه خانم کوچولوی زیبا
یونا خجالت کشید و به شونه ی کوک ضربه زد و گفت
یونا:مجبوری اینطوری بگی؟(خجالت)
یونا سرشو بلند کرد و هر دوتاشون به هم نگاه میکرد
راوی:
چه زمان قشنگی بود به هر دوتاشون خیلی داشت خوش میگذشت دیگه چه چیزی براشون بهتر از این بود که یهو بارون گرفت
کوک:وای..واقعا بارون گرفت
یونا که داست از بارون لذت میبرد گفت
یونا:آره من عاشق بارونم(با لبخند)
کوک:یونا بیا بازی رو برای چند دقیقه متوقف کنیم(لبخند)
یونا با تعجب برگشت سمتش و گفت
یونا:چیی؟؟(با تعجب)
خمارییی😊
کوک یهو به خودش اومد و صداشو صاف کرد و نشست سرجاش،ماشین رو روشن کرد و به سمت بام سئول حرکت کرد
یونا:میشه یه سوال بپرسم؟
کوک: تو دوتا بپرس
یونا:باشه..چرا به بار پسم میزنی یه بار خودت نزدیکم میشی؟
کوک:چون حس خوبی بهم میده
یونا:موش و گربه بازی؟
کوک:نه..اینکه کسی که دوسش دارم سعی کنه بهم نشون بده که براش اهمیت دارم
یونا:اگه اینطوریه..پس بیا بازی کنیم
کوک:بازی؟
یونا:آره بازی...بیا به موش و گربه بازی ادامه بدیم
کوک که منظور یونا رو متوجه شد یه خنده ریزی کرد و گفت
کوک:باشه.. پس بیا بازی کنیم(خنده خرگوشی)
یونا:از همین الان معلومه برنده کیه
کوک: باش تو راست میگی پس یوناشی بچرخ تا بچرخیم(لبخند ریز)
یونا:راستی داریم کجا میریم؟
کوک:این سوال دومته؟
یونا:اوهوم
کوک:بام
یونا:الان که هوا ابریه تازه هواشناسی اعلام کرده قراره بارون بزنه
کوک:اشکالش چیه؟
یونا:اگه پسر کوچولوی من سرما بخوره چی؟(کیوت)
کوک:هی انقدر سعی نکن مخم رو اینطوری بزنی قلبم میلرزه درضمن تو به فکر خودت باش
یونا:ببین من که گفتم از همین الان برنده مشخصه
کوک:باشه..تو راست میگی خانم کوچولوحالا پیاده شو رسیدیم
یونا گفت
یونا:بغلم کن
کوک:چی؟
یونا به پاهای برهنش اشاره کرد
کوک از کیوتی یونا یه دل سیر خندید
یونا:دقیقا چی خنده داره جناب جئون؟(با حرص)
کوک:اینکه تو مثل بچه ها نیستی واقعا بچه ای
یونا:ایش
کوک:باش بیا بغلت کنم
و یهو زد زیر یونا و بلندش کرد
یونا:وای تو واقعا خیلی قوی هستیا(با خجالت و تعجب)
و بردش گذاشتش روی صندلی های عمومی که رو به منظره بود
راوی:
خیلی خوب بود داشتن از منظره لذت میبردن یونا به ماه خیره شده بود چون ماه رو خیلی دوست داشت اما کوک داشت به یونا با عشق نگاه میکرد
که یونا همونطور که داشت ماه رو نگاه میکرد گفت
یونا:خیلی قشنگه
کوک هم رو به یونا گفت
کوک:آره خیلی قشنگه
یونا روشو به سمت کوک برگردوند و کوک دسپاچه همزمان باهاش برگشت و به سمت ماه نگاه کرد
یونا:آها..مچتو گرفتم داشتی به کی زل میزدی؟(لحن طلبکاری)
کوک:به یه خانم کوچولوی زیبا
یونا خجالت کشید و به شونه ی کوک ضربه زد و گفت
یونا:مجبوری اینطوری بگی؟(خجالت)
یونا سرشو بلند کرد و هر دوتاشون به هم نگاه میکرد
راوی:
چه زمان قشنگی بود به هر دوتاشون خیلی داشت خوش میگذشت دیگه چه چیزی براشون بهتر از این بود که یهو بارون گرفت
کوک:وای..واقعا بارون گرفت
یونا که داست از بارون لذت میبرد گفت
یونا:آره من عاشق بارونم(با لبخند)
کوک:یونا بیا بازی رو برای چند دقیقه متوقف کنیم(لبخند)
یونا با تعجب برگشت سمتش و گفت
یونا:چیی؟؟(با تعجب)
خمارییی😊
۵.۶k
۲۳ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.