پارت دو
پارت_دو
*(ویو ا/ت)
از خونه زدم بیرون واقعا واسه مامانم متاسفم واسش باید یک خونه میگرفتم ولی پول نداشتم چون مامانم اعمان نداد پولهایی که جمع کردم و وردارم.
داشتم راه میرفتم که یهو چشمم به یک کافه ای خورد که به یک کارمند نیاز داشت
رفتم با صاحب کافه حرف زدم که قبول کرد و استخدام شدم.
داشتم قهوه هارو میبردم که یهو حواصم نبود و خوردم به یک نفر و چایی ریخت رو کت سفیدش و کلی معذرت خواهی کردم.
تا اینکه خودشو بهم معرفی کرد
جیمین:من جیمین هستم و شما؟
ا/ت:منم ا/ت هستم از آشناییمون خوش بخت هستم...... بازم معذرت میخام بابت کتتون
جیمین :اشکالی نداره بابا صد تا از این کت ها دارم میگم....... ام.... تو به کار نیاز داری؟
ا/ت:بله قبلا نیاز داشتم تا اینکه با این کافه آشنا شدم
جیمین :فقط خواستم بگم که صاحب کافه یکم هیزه و مراقب باش.... میخوای تو قصر من کار کنی؟
یکم فکر کردم میگفت هیزه البته به یارو میخورد هیز باشه چون همش میومد کنار من و باهام حرف میزد منم گفتم
ا/ت:چرا که نه خوشحال میشم
جیمین :پس به صاحب کافه بگو
باشه ای گفتم سر سری رفتم
*(ویو جیمین) *
وقتی دیدمش قلبم شروع به تند زدن کرد و وقتی راه میرفت خیلی زیبا بود
وای خدایا من دارم چی میگم.....
*(ویو ا/ت)
رفتم و با صاحب کافه حرف زدم که یهو زیر چونمو گرفت و گفت
صاحب کافه :من عاشقت شدم میای میای... ازدواج کنیم
چشام از هدقه در میومد
ا/ت:مرتیکه داری چیکار میکنی.... کمکککک. کمککک
که یهو یک سیلی خوابوندو تا خواست کاری کنه جیمین رسید
جیمین :اینجا چه خبره مرتیکه و شروع کرد به مشت زدن به یارو
وای دستم ممم سوختتت دیگه بعدشم اگه حمایتی نداشته باشیم نمیزارم دیگههه هاااااا🙁🙁🙁
*(ویو ا/ت)
از خونه زدم بیرون واقعا واسه مامانم متاسفم واسش باید یک خونه میگرفتم ولی پول نداشتم چون مامانم اعمان نداد پولهایی که جمع کردم و وردارم.
داشتم راه میرفتم که یهو چشمم به یک کافه ای خورد که به یک کارمند نیاز داشت
رفتم با صاحب کافه حرف زدم که قبول کرد و استخدام شدم.
داشتم قهوه هارو میبردم که یهو حواصم نبود و خوردم به یک نفر و چایی ریخت رو کت سفیدش و کلی معذرت خواهی کردم.
تا اینکه خودشو بهم معرفی کرد
جیمین:من جیمین هستم و شما؟
ا/ت:منم ا/ت هستم از آشناییمون خوش بخت هستم...... بازم معذرت میخام بابت کتتون
جیمین :اشکالی نداره بابا صد تا از این کت ها دارم میگم....... ام.... تو به کار نیاز داری؟
ا/ت:بله قبلا نیاز داشتم تا اینکه با این کافه آشنا شدم
جیمین :فقط خواستم بگم که صاحب کافه یکم هیزه و مراقب باش.... میخوای تو قصر من کار کنی؟
یکم فکر کردم میگفت هیزه البته به یارو میخورد هیز باشه چون همش میومد کنار من و باهام حرف میزد منم گفتم
ا/ت:چرا که نه خوشحال میشم
جیمین :پس به صاحب کافه بگو
باشه ای گفتم سر سری رفتم
*(ویو جیمین) *
وقتی دیدمش قلبم شروع به تند زدن کرد و وقتی راه میرفت خیلی زیبا بود
وای خدایا من دارم چی میگم.....
*(ویو ا/ت)
رفتم و با صاحب کافه حرف زدم که یهو زیر چونمو گرفت و گفت
صاحب کافه :من عاشقت شدم میای میای... ازدواج کنیم
چشام از هدقه در میومد
ا/ت:مرتیکه داری چیکار میکنی.... کمکککک. کمککک
که یهو یک سیلی خوابوندو تا خواست کاری کنه جیمین رسید
جیمین :اینجا چه خبره مرتیکه و شروع کرد به مشت زدن به یارو
وای دستم ممم سوختتت دیگه بعدشم اگه حمایتی نداشته باشیم نمیزارم دیگههه هاااااا🙁🙁🙁
۲.۶k
۱۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.