فیک
فیک
°ENDLESS °P.t➄
★·.·´¯·.·★𝓝𝓐𝓡𝓐★·.·´¯·.·★
✐✎✐✎ ✐✎✐✎✐✎✐✎✐
مرد عصبانی و با حالتی تحدید امیز به خواهر لیزا نزدیک شد و گفت:"هرچیزی که امشب فهمیدی رو فراموش میکنی
اوکی؟ اگرحتی به خودت جرعت بدی که دهنتو باز کنی و به کسی چیزی بگی زندگیتو سیاه میکنم فهمیدی؟"
خواهر لیزا درحالی است هم عصبی بود هم نگران و ترسیده گفت :"اما اونافقط یه بچه آن نمیتونید باهاشون این کار رو بکنید"
با سیلی محکمی از اون مرد حرفش نصفه موند...
دستهام رو روی در چوبی فشردم تا یوقت از ترس صدایی در نیارم...
مرد با عصبانیت نگاهی به خواهر لیزا کرد و درحالی که خم شده بود گفت:" فضولی کار های ما به تو نیومده (ادمین:"بچه پرو بزنم شت و پتت کنم)
فقط دهنتو گل بگیر و کارتو بکن...
برای محموله بعدی هم قراره جونگکوک رو بفرستیم خوب مراقبش باش یوقت آسیبی نبینه"
ترسیده به پشت در چسبیدم منو میخواستن کجا ببرن؟
خواهر لیزا خیلی ترسیده بود التماس وارانه با مرد حرف میزد
+"لطفا اونو نبرید... دهنمو بسته نگه میدارم لطفا از اون بگذرید "
-" خخخ، داری با ام شرط میزاری؟ تو که در هر باید دهنتو بسته نگه داری وگرنه میدونی که چه بلایی سر پدر و مادر پیرت میاد نه؟"
خواهر با اشک روی زانو هاش نشست و و به لباس مرد چنگ زد:"هر کاری بگید میکنم... فقط از جونگ کوک بگذرید"
مرد روی زانو هاش نشست و درحالی که با لبخندی کثیف به چهره خواهر لیزا خیره شده بود گفت:" منظورت از هرکاری، هر کاریه الیزابت؟ "
_
--------------------------------
نظرتون!؟
حیح... تا پارت ۶ آپ میشه هاااا
°ENDLESS °P.t➄
★·.·´¯·.·★𝓝𝓐𝓡𝓐★·.·´¯·.·★
✐✎✐✎ ✐✎✐✎✐✎✐✎✐
مرد عصبانی و با حالتی تحدید امیز به خواهر لیزا نزدیک شد و گفت:"هرچیزی که امشب فهمیدی رو فراموش میکنی
اوکی؟ اگرحتی به خودت جرعت بدی که دهنتو باز کنی و به کسی چیزی بگی زندگیتو سیاه میکنم فهمیدی؟"
خواهر لیزا درحالی است هم عصبی بود هم نگران و ترسیده گفت :"اما اونافقط یه بچه آن نمیتونید باهاشون این کار رو بکنید"
با سیلی محکمی از اون مرد حرفش نصفه موند...
دستهام رو روی در چوبی فشردم تا یوقت از ترس صدایی در نیارم...
مرد با عصبانیت نگاهی به خواهر لیزا کرد و درحالی که خم شده بود گفت:" فضولی کار های ما به تو نیومده (ادمین:"بچه پرو بزنم شت و پتت کنم)
فقط دهنتو گل بگیر و کارتو بکن...
برای محموله بعدی هم قراره جونگکوک رو بفرستیم خوب مراقبش باش یوقت آسیبی نبینه"
ترسیده به پشت در چسبیدم منو میخواستن کجا ببرن؟
خواهر لیزا خیلی ترسیده بود التماس وارانه با مرد حرف میزد
+"لطفا اونو نبرید... دهنمو بسته نگه میدارم لطفا از اون بگذرید "
-" خخخ، داری با ام شرط میزاری؟ تو که در هر باید دهنتو بسته نگه داری وگرنه میدونی که چه بلایی سر پدر و مادر پیرت میاد نه؟"
خواهر با اشک روی زانو هاش نشست و و به لباس مرد چنگ زد:"هر کاری بگید میکنم... فقط از جونگ کوک بگذرید"
مرد روی زانو هاش نشست و درحالی که با لبخندی کثیف به چهره خواهر لیزا خیره شده بود گفت:" منظورت از هرکاری، هر کاریه الیزابت؟ "
_
--------------------------------
نظرتون!؟
حیح... تا پارت ۶ آپ میشه هاااا
۲.۳k
۲۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.