رمان عشق بی خبر
#رمان عشق بی خبر
پارت ۴
(ویو سایه)
درحال گوش دادن ب موسیقی بودم ک یهو رز بم زنگ زد
-« سلام. »
+« سلام خانم. وسط قرار زنگ زدی؟ »
-« چی؟ معلومه ک ن. »
+« انتظار نداشتم کارتون انقدر زود تموم شه.»
-« اما زود تموم نشد حداقل ۴۵ دقیقه طول کشید. »
+« خب ببین خاهر من دیتا معمولن یک یا دو ساعت طول میکشن.»
-« بابا مامانش بهش زنگ زد مجبورش کرد برگرده. »
+« عاها. »
-« هیچ حسی نسبت ب اینکه بصتت دیگه سینگل نیست نداری؟ »
+« خب مثلن الان ک دیگ سینگل نیستی میخای چ گلی ب سرت بزنی؟ »
-« خیلی خب بابا خیلیم دلت بخاد. فق زنگ زدم بگم کارم تموم شده اه اه. فردا میبینمت بای. »
+« بای بای. »
با پوزخند کوچیکی گوشیو قطع کردم و بعد با صدای مامانم ب خدم اومدم :« پاشو بیا شام. »
پاشدم رفتم تو پذیرایی و دیدم ک حتا میز رو هم نچیدن.
+« کو غذا؟ »
-« تا ی ربع دیگه حاضر میشه. »
ی نفس عمق کشیدمو رفتم روی کاناپه جلوی تلویزیون نشستم. تلویزیون رو روشن کردم.
*گوینده اخبار :« ثبت نام دانشگاه شهید بهشتی از امروز شروع میشود. دانشجویانی ک تمایل ب ثبت نام دارند ب سایت دانشگاه شهید بهشتی مراجعه کنند. »
روی کاناپه دراز کشیدم و یهو چشمم ب مامانم افتاد ک شناسنامم دستش بودو داشت توی گوشی ی سری اطلاعات وارد میکرد.
+« میتونم بدونم داری چیکار میکنی؟ »
-« دارم برای ازمون دانشگاه بهشتی ثبت نامت میکنم. »
+« بازم داری جای من تصمیم میگیری؟ شاید دلم نخاد تو بهشتی درس بخونم. »
-« من دارم این کارو برای اینده خدت انجام میدم.»
+« اما...»
-« اما بی اما ت ب تهران میری و تو بهشتی درس میخونی. »
دیگه چیزی نگفتم. رفتم تو اتاقمو خدمو پرت کردم رو تخت. برای شام برنگشتم چون خسته بودمو خابم برد...
نویسندگان : ناتاشا _ شینیگامی
پارت ۴
(ویو سایه)
درحال گوش دادن ب موسیقی بودم ک یهو رز بم زنگ زد
-« سلام. »
+« سلام خانم. وسط قرار زنگ زدی؟ »
-« چی؟ معلومه ک ن. »
+« انتظار نداشتم کارتون انقدر زود تموم شه.»
-« اما زود تموم نشد حداقل ۴۵ دقیقه طول کشید. »
+« خب ببین خاهر من دیتا معمولن یک یا دو ساعت طول میکشن.»
-« بابا مامانش بهش زنگ زد مجبورش کرد برگرده. »
+« عاها. »
-« هیچ حسی نسبت ب اینکه بصتت دیگه سینگل نیست نداری؟ »
+« خب مثلن الان ک دیگ سینگل نیستی میخای چ گلی ب سرت بزنی؟ »
-« خیلی خب بابا خیلیم دلت بخاد. فق زنگ زدم بگم کارم تموم شده اه اه. فردا میبینمت بای. »
+« بای بای. »
با پوزخند کوچیکی گوشیو قطع کردم و بعد با صدای مامانم ب خدم اومدم :« پاشو بیا شام. »
پاشدم رفتم تو پذیرایی و دیدم ک حتا میز رو هم نچیدن.
+« کو غذا؟ »
-« تا ی ربع دیگه حاضر میشه. »
ی نفس عمق کشیدمو رفتم روی کاناپه جلوی تلویزیون نشستم. تلویزیون رو روشن کردم.
*گوینده اخبار :« ثبت نام دانشگاه شهید بهشتی از امروز شروع میشود. دانشجویانی ک تمایل ب ثبت نام دارند ب سایت دانشگاه شهید بهشتی مراجعه کنند. »
روی کاناپه دراز کشیدم و یهو چشمم ب مامانم افتاد ک شناسنامم دستش بودو داشت توی گوشی ی سری اطلاعات وارد میکرد.
+« میتونم بدونم داری چیکار میکنی؟ »
-« دارم برای ازمون دانشگاه بهشتی ثبت نامت میکنم. »
+« بازم داری جای من تصمیم میگیری؟ شاید دلم نخاد تو بهشتی درس بخونم. »
-« من دارم این کارو برای اینده خدت انجام میدم.»
+« اما...»
-« اما بی اما ت ب تهران میری و تو بهشتی درس میخونی. »
دیگه چیزی نگفتم. رفتم تو اتاقمو خدمو پرت کردم رو تخت. برای شام برنگشتم چون خسته بودمو خابم برد...
نویسندگان : ناتاشا _ شینیگامی
۳.۶k
۲۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.