رزسفید
#رزسفید
#فصل_اول
#پارت_سوم
آروم به در تکیه داده بودم و فکر میکردم.
۲ روز از حبسم توی اون انباری لعنتی میگذشت و حالم خراب تر از همیشه تو اعماق فکر بودم که در باز شد و تام گفت:
_بیا بیرون مجازاتت تموم شد ولی وای به حالت یک بار دیگه اشتباه کنی ماری زنده ات نمیزاره.
اون آزادی برای من حتی از حبس هم بدتر بود بنابراین بیذوق بلند شدم و آروم بیرون اومدم.
نور آفتاب چشامو اذیت میکرد صدای ماری گوشمو خراشید:
حالا آزاد شدی پرو شدی بیا حیاط پاک کن کنیز خوب.
ماری به من دستور داده بود تا حیاط رو جارو کنم.
در حال جارو کشیدن بودم از پشت سرم صدایی شنیدم:
_چیکار میکنی کوچولو!
جک پسر ماری.... اون قصد جون منو کرده بود نفس داغش که به گلوم میخورد حالم رو بهم میزد.
دسته جارو رو به پاش کوبیدم و فرار کردم .
از درد ناله میکرد سمت در رفت و گفت:
_به حسابت میرسم کوچولو!
اهمیتی بهش ندادم و شروع کردم به تمیز کردن حیاط .
اگه به موقع تمیز نمیکردم حتما تنبیه میشدم،آقای تام به شدت تنبل بود از رختخواب بلند شد و اومد تو حیاط رو به من کرد و گفت:
_بات_ای امروز باید برم ماهی گیری با من میای بعدشم باید علف های هرز باغچه رو بکنی.
سرم رو به اشاره بله تکون دادم.
پس امروز کلی کارداشتم...
#رمان
#فصل_اول
#پارت_سوم
آروم به در تکیه داده بودم و فکر میکردم.
۲ روز از حبسم توی اون انباری لعنتی میگذشت و حالم خراب تر از همیشه تو اعماق فکر بودم که در باز شد و تام گفت:
_بیا بیرون مجازاتت تموم شد ولی وای به حالت یک بار دیگه اشتباه کنی ماری زنده ات نمیزاره.
اون آزادی برای من حتی از حبس هم بدتر بود بنابراین بیذوق بلند شدم و آروم بیرون اومدم.
نور آفتاب چشامو اذیت میکرد صدای ماری گوشمو خراشید:
حالا آزاد شدی پرو شدی بیا حیاط پاک کن کنیز خوب.
ماری به من دستور داده بود تا حیاط رو جارو کنم.
در حال جارو کشیدن بودم از پشت سرم صدایی شنیدم:
_چیکار میکنی کوچولو!
جک پسر ماری.... اون قصد جون منو کرده بود نفس داغش که به گلوم میخورد حالم رو بهم میزد.
دسته جارو رو به پاش کوبیدم و فرار کردم .
از درد ناله میکرد سمت در رفت و گفت:
_به حسابت میرسم کوچولو!
اهمیتی بهش ندادم و شروع کردم به تمیز کردن حیاط .
اگه به موقع تمیز نمیکردم حتما تنبیه میشدم،آقای تام به شدت تنبل بود از رختخواب بلند شد و اومد تو حیاط رو به من کرد و گفت:
_بات_ای امروز باید برم ماهی گیری با من میای بعدشم باید علف های هرز باغچه رو بکنی.
سرم رو به اشاره بله تکون دادم.
پس امروز کلی کارداشتم...
#رمان
۱.۱k
۲۰ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.