فیک
#فیک
«وقتی سر بچه دومتون حامله ای»
پارت2
صبح:
ا.ت:
صبح از خواب بیدار شدم و طبق معمول یونگی نبود
داشتم میرفتم سمت دستشویی مسواک بزنم که یادم افتاد دیشب چی شد
اوففف نتونستم به یونگی بگم
چی کار کنم حالا
از یه طرف
به سر میزنه مبرم بچه رو بندازم
ولی دلم نمیاد
از طرف هم میگم یونگی هم پدر این بچس اونم باید از وجودش با خبر بشه و تصمیم گیری کنه
.
.
.
نمیدونم چه غلطی به سرم کنم ولی باید هر طور شده به یونگی بگم
البته هنوز وقت دارم
خیلی هم وقت. دارم هنوز هفته ی دوممه
باید یکم در بارش فکر. کنم آمادگی گفتنشو پیدا کنم
احساس میکنم خیلی استرس بیجا دارم
مگه یونگی قراره چی کار کنه؟؟؟
البته ازش خیلی کار ها بر میاد
ممکنه هر کاری بکنه
اووووووووففففففف
خداااااااااااااایاااااااااااااااااااا
عجب گیرییییییییییی
کردممممممم
همزن طوری توی فکر و خیال خودم بود و داشتم مسواک میزدم که صدای لیلی باعث شد از فکر. در بیام
لیلی: مامان ماماننننننننننننننننننننن
ا.ت: جونم مامانی چیشده؟؟؟؟
لیلی: دیرم شد میشه زود تر بیای
ا.ت: باشه باشه الان میام
.
.
.
.
« رفتم لیلی رو حاضر کردم و صبحونه شو درست کردم و دادم بخوره و کیفشو جمع کردم و راهیش کردم بره مهد کودک »
« من امروز تعطیل بودم پی تصمیم گرفتم برم دکتر »
.
.
.
.
.
« رفتم دکتر، دکتر دوباره سنوگرافی انجام داد و گفت که وارد هفتهی سوم شده و رشدش خوبه و همه جی مرتبه »
« ازش در مورد سقط پرسیدم گفت اجازه ی پدر لازمه »
« همینم کم بود من گفتم یونگی نفهمه بیام سقط کنم این میگه اجازه ی پدر »
«بعد از این که از مطب دکتر اومدم بیرون رفتم یکم خرید قبلاً جذب اسباب بازی فروشی ها میشدم و برای لیلی عروسک میخریدم الان جذب لباس نوزاد فروشی ها میشم دلم برم برای بچم خرید کنم ولی حیف که نمیتونم»
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
ا.ت:
داشتم توی پاساژ میگشتم که گوشیم زنگ خورد......
یونگی بود....... سریع جواب دادم
ا.ت: الو.............
«وقتی سر بچه دومتون حامله ای»
پارت2
صبح:
ا.ت:
صبح از خواب بیدار شدم و طبق معمول یونگی نبود
داشتم میرفتم سمت دستشویی مسواک بزنم که یادم افتاد دیشب چی شد
اوففف نتونستم به یونگی بگم
چی کار کنم حالا
از یه طرف
به سر میزنه مبرم بچه رو بندازم
ولی دلم نمیاد
از طرف هم میگم یونگی هم پدر این بچس اونم باید از وجودش با خبر بشه و تصمیم گیری کنه
.
.
.
نمیدونم چه غلطی به سرم کنم ولی باید هر طور شده به یونگی بگم
البته هنوز وقت دارم
خیلی هم وقت. دارم هنوز هفته ی دوممه
باید یکم در بارش فکر. کنم آمادگی گفتنشو پیدا کنم
احساس میکنم خیلی استرس بیجا دارم
مگه یونگی قراره چی کار کنه؟؟؟
البته ازش خیلی کار ها بر میاد
ممکنه هر کاری بکنه
اووووووووففففففف
خداااااااااااااایاااااااااااااااااااا
عجب گیرییییییییییی
کردممممممم
همزن طوری توی فکر و خیال خودم بود و داشتم مسواک میزدم که صدای لیلی باعث شد از فکر. در بیام
لیلی: مامان ماماننننننننننننننننننننن
ا.ت: جونم مامانی چیشده؟؟؟؟
لیلی: دیرم شد میشه زود تر بیای
ا.ت: باشه باشه الان میام
.
.
.
.
« رفتم لیلی رو حاضر کردم و صبحونه شو درست کردم و دادم بخوره و کیفشو جمع کردم و راهیش کردم بره مهد کودک »
« من امروز تعطیل بودم پی تصمیم گرفتم برم دکتر »
.
.
.
.
.
« رفتم دکتر، دکتر دوباره سنوگرافی انجام داد و گفت که وارد هفتهی سوم شده و رشدش خوبه و همه جی مرتبه »
« ازش در مورد سقط پرسیدم گفت اجازه ی پدر لازمه »
« همینم کم بود من گفتم یونگی نفهمه بیام سقط کنم این میگه اجازه ی پدر »
«بعد از این که از مطب دکتر اومدم بیرون رفتم یکم خرید قبلاً جذب اسباب بازی فروشی ها میشدم و برای لیلی عروسک میخریدم الان جذب لباس نوزاد فروشی ها میشم دلم برم برای بچم خرید کنم ولی حیف که نمیتونم»
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
ا.ت:
داشتم توی پاساژ میگشتم که گوشیم زنگ خورد......
یونگی بود....... سریع جواب دادم
ا.ت: الو.............
۱۰.۹k
۱۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.