part~14
یونجی: خب من.. بخاطر بیماری مادرم باید قید دانشگاه و درس رو میزدم و همون چهارسال پیش دانشگاه رو ول کردم، اما تا اونجایی که شنیدم میگن که همه فهمیدن هانول هرزه بوده و همچنین اتفاق اون روز کار خودش بوده..
سولی نمیخواست چیزی از گذشته برای لارا یاد آوردی بشه..
دوست نداشت دوباره لارا صدمه ببینه..
سولی: خب خب.. خوشحال شدیم از دیدنتون یونجی شی..
ما همین الان از کره اومدیم و خسته ایم.. ممنون میشم اگه زودتر سفارش های مارو بیارید..
یونجی: اوه.. ببخشید.. چشم..
اخم های لارا با رفتن یونجی درهم رفت: هععی.. چرا نزاشتی ادامه حرفشو بزنه؟..
سولی: لارا.. تو الان باید تمام فکرت سمت کار و زندگی خودت باشه.. آخه ب ط چه ربطی داره خواهر من؟؟.. این قضیه مال چند سال پیشه؟؟..
لارا: خب.. چیز.. چهارسال پیش..
سولی: خب دیگه!! خودتم میگی چهارسال پیش!!
چرا الکی ذهنتو درگیرش کنی..؟ لارا.. من به عنوان خواهرت دارم اینارو میگم..
اینکه چهارسال پیش چه اتفاقی بعد رفتن ط توی اون دانشگاه کوفتی افتاد هیچی رو عوض نمیکنه..
لارا: اوکی..(زیرلب)
سولی: راستی.. فردا جشنواره است..
لارا: میدونم..
سولی: کوک هزار بار سفارش کرد هااا.. لباست باز نباشه(نخودی خندیدن)
لارا: مرضضضض!!!
سولی: حیحی*
از زبان ویولت (الی):
سولی و لارا بعد از خوردن غذا به سمت هتل حرکت کردن و تا رسیدن خودشونو روی تخت پرتاب کردن..
لارا: سولی.. میشه صب بیدارم کنی؟(خوابالود)
سولی: یکی لازمه خودمو بیدار کنه..(خیلی خوابالود)
و اینگونه شد که این دو تا لنگ ظهر مانند خرس خوابیدند...
سولی ویو:
با برخورد پای لارا به صورتم چشمامو باز کردم..
وضعمون یه جور ناجوری بود..
میخواستم دوباره چشمامو ببندم که یاد جشنواره افتادم.. ساعتو نگاه کردم و دیدم 11 ظهر رو نشون میده..
سولی: یا جد بنگتننننننن(جیغ)
با جیغ سولی لارا ترسیده بیدار شد: هوییی خرهههه چته؟
سولی: پدسگگگ ساعتو دیدی؟ 11ظهرهههه
امروز جشنواره داریم خیرسرمون!! لارا و سولی هردو با سرعت جت بلند شدن..
بعد انجام کارهای لازم، لارا شروع به پختن کیمچی کرد..
بعد از گذشت یک ساعت کیمچی حاضر شد.. (بازم نمیدونم های بنده شروع شد ولی باید بگم اینم نمیدونم ک کیمچی تو چند ساعت درست میشه)
سولی: بخدا اگ من پسر بودم اولین دختر مورد نظرم ط بودیییی آخه نگا غذاهاشووو😍😍
لارا: بیا سریع بخور ک بریم لباس بخریم..
سولی: یاااا.. مگه لباس با خودت نیاوردی؟
لارا: خب چرا ولی وقتی دیشب لباسای مغازه هارو نگاه کردم دیدم خیلی قشنگن..
سولی: طفلکی کوک..
لارا: هععی میگمااا.. تو چرا همش گیر دادی به داداش من؟
سولی: چیز.. خب.. چیزه.. ینی میگم خیلی گناه داره طفلکی. ورشکستش کردی تو..(خنده ضایع)
لارا: آره خب.. ولی سولی خانوم من که میدونم..
سولی: کوفتتت..
ادامه دارد..
سولی نمیخواست چیزی از گذشته برای لارا یاد آوردی بشه..
دوست نداشت دوباره لارا صدمه ببینه..
سولی: خب خب.. خوشحال شدیم از دیدنتون یونجی شی..
ما همین الان از کره اومدیم و خسته ایم.. ممنون میشم اگه زودتر سفارش های مارو بیارید..
یونجی: اوه.. ببخشید.. چشم..
اخم های لارا با رفتن یونجی درهم رفت: هععی.. چرا نزاشتی ادامه حرفشو بزنه؟..
سولی: لارا.. تو الان باید تمام فکرت سمت کار و زندگی خودت باشه.. آخه ب ط چه ربطی داره خواهر من؟؟.. این قضیه مال چند سال پیشه؟؟..
لارا: خب.. چیز.. چهارسال پیش..
سولی: خب دیگه!! خودتم میگی چهارسال پیش!!
چرا الکی ذهنتو درگیرش کنی..؟ لارا.. من به عنوان خواهرت دارم اینارو میگم..
اینکه چهارسال پیش چه اتفاقی بعد رفتن ط توی اون دانشگاه کوفتی افتاد هیچی رو عوض نمیکنه..
لارا: اوکی..(زیرلب)
سولی: راستی.. فردا جشنواره است..
لارا: میدونم..
سولی: کوک هزار بار سفارش کرد هااا.. لباست باز نباشه(نخودی خندیدن)
لارا: مرضضضض!!!
سولی: حیحی*
از زبان ویولت (الی):
سولی و لارا بعد از خوردن غذا به سمت هتل حرکت کردن و تا رسیدن خودشونو روی تخت پرتاب کردن..
لارا: سولی.. میشه صب بیدارم کنی؟(خوابالود)
سولی: یکی لازمه خودمو بیدار کنه..(خیلی خوابالود)
و اینگونه شد که این دو تا لنگ ظهر مانند خرس خوابیدند...
سولی ویو:
با برخورد پای لارا به صورتم چشمامو باز کردم..
وضعمون یه جور ناجوری بود..
میخواستم دوباره چشمامو ببندم که یاد جشنواره افتادم.. ساعتو نگاه کردم و دیدم 11 ظهر رو نشون میده..
سولی: یا جد بنگتننننننن(جیغ)
با جیغ سولی لارا ترسیده بیدار شد: هوییی خرهههه چته؟
سولی: پدسگگگ ساعتو دیدی؟ 11ظهرهههه
امروز جشنواره داریم خیرسرمون!! لارا و سولی هردو با سرعت جت بلند شدن..
بعد انجام کارهای لازم، لارا شروع به پختن کیمچی کرد..
بعد از گذشت یک ساعت کیمچی حاضر شد.. (بازم نمیدونم های بنده شروع شد ولی باید بگم اینم نمیدونم ک کیمچی تو چند ساعت درست میشه)
سولی: بخدا اگ من پسر بودم اولین دختر مورد نظرم ط بودیییی آخه نگا غذاهاشووو😍😍
لارا: بیا سریع بخور ک بریم لباس بخریم..
سولی: یاااا.. مگه لباس با خودت نیاوردی؟
لارا: خب چرا ولی وقتی دیشب لباسای مغازه هارو نگاه کردم دیدم خیلی قشنگن..
سولی: طفلکی کوک..
لارا: هععی میگمااا.. تو چرا همش گیر دادی به داداش من؟
سولی: چیز.. خب.. چیزه.. ینی میگم خیلی گناه داره طفلکی. ورشکستش کردی تو..(خنده ضایع)
لارا: آره خب.. ولی سولی خانوم من که میدونم..
سولی: کوفتتت..
ادامه دارد..
۷.۴k
۱۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.