رمان عشق بی خبر
#رمان عشق بی خبر
پارت ۱
( ویو رز )
اولین روز دانشگاه بود . حاضر شده بودم و جلوی در خونمون منتظر بهترین دوستم ، «سایه» بودم . بعد گذشت چند دقیقه دیدم سایه داره میاد سمتم . با نفس نفس گفت :« هـ... هـ... سلام رز . ببخشید خاب مونده بودم.»
+« سلام سایه . عیبی نداره منم دلم میخاست بخابم ولی اگه کنکور امسالو قبول شم دیگه راحت میشیم.»
-« ی جوری میگی انگار سالای قبلم دادیمو مردود شدیم .»
+«حالا ول کن باید بریم دیر میشه ها »
وقتی جلوی در دانشگاه بودیم مثل بچه ها ب سایه گفتم :« هرکی دیرتر برسه ب در دانشگاه باید برنده رو بستنی مهمون کنه. »
وقتی داشتم میدوئیدم خوردم ب ی پسری . پسرع نسبتن قد بلند بود و موهای کره ای مشکی رنگی داشت. چشاشم مشکی بودن. عاشقش شدم ... یهو دیدم دستمو گرفتو بلندم کرد .
-« حالتون خوبه ؟ »
+« امم... اممم... بله .. ممنونم. »
و بعد ی چشمک بهم زدو رفت . سایه بدو بدو و هراسون از پشت سر رسید بهم. لرزون لرزون گفت :« رز !! حالت خوبه ؟؟!! »
+« امم ... من.. »
-« هوی !»
+« ها چی با منی ؟ »
-« بله. حالت خوبه ؟ »
+« فک کنم عاره. »
-« اوه اوه ببین چ پسری بوده ک دل رز سخت پسند مارو ب دست عاورده. »
+« عه مسخره بازی درنیار دیگه. »
-« خیلی خب بابا بیا بریم قبل اینکه دیر بشه.»
رفتیم تو دانشگاه. وارد کلاس شدیمو رو دوتا صندلی کنار هم نشستیم. منتظر بودیم تا استادو بقیه دانشجو ها بیان. تو همون لحظه دیدم همون پسری ک جلوی در دیدم اومد داخل کلاس...
نویسندگان : ناتاشا _ شینیگامی
پارت ۱
( ویو رز )
اولین روز دانشگاه بود . حاضر شده بودم و جلوی در خونمون منتظر بهترین دوستم ، «سایه» بودم . بعد گذشت چند دقیقه دیدم سایه داره میاد سمتم . با نفس نفس گفت :« هـ... هـ... سلام رز . ببخشید خاب مونده بودم.»
+« سلام سایه . عیبی نداره منم دلم میخاست بخابم ولی اگه کنکور امسالو قبول شم دیگه راحت میشیم.»
-« ی جوری میگی انگار سالای قبلم دادیمو مردود شدیم .»
+«حالا ول کن باید بریم دیر میشه ها »
وقتی جلوی در دانشگاه بودیم مثل بچه ها ب سایه گفتم :« هرکی دیرتر برسه ب در دانشگاه باید برنده رو بستنی مهمون کنه. »
وقتی داشتم میدوئیدم خوردم ب ی پسری . پسرع نسبتن قد بلند بود و موهای کره ای مشکی رنگی داشت. چشاشم مشکی بودن. عاشقش شدم ... یهو دیدم دستمو گرفتو بلندم کرد .
-« حالتون خوبه ؟ »
+« امم... اممم... بله .. ممنونم. »
و بعد ی چشمک بهم زدو رفت . سایه بدو بدو و هراسون از پشت سر رسید بهم. لرزون لرزون گفت :« رز !! حالت خوبه ؟؟!! »
+« امم ... من.. »
-« هوی !»
+« ها چی با منی ؟ »
-« بله. حالت خوبه ؟ »
+« فک کنم عاره. »
-« اوه اوه ببین چ پسری بوده ک دل رز سخت پسند مارو ب دست عاورده. »
+« عه مسخره بازی درنیار دیگه. »
-« خیلی خب بابا بیا بریم قبل اینکه دیر بشه.»
رفتیم تو دانشگاه. وارد کلاس شدیمو رو دوتا صندلی کنار هم نشستیم. منتظر بودیم تا استادو بقیه دانشجو ها بیان. تو همون لحظه دیدم همون پسری ک جلوی در دیدم اومد داخل کلاس...
نویسندگان : ناتاشا _ شینیگامی
۲.۲k
۰۸ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.