ادامش..
ا.ت: چی میخوای؟؟
تهیونگ: دلم برات تنگ شده... ا.ت..
ا.ت: مگه تو دل داری که برا کسی تنگه شه؟؟
تهیونگ: مم.. من..
ا.ت: تو چی هاااا؟؟؟ بگو.. دقیقا چی میخوای بگی!
اصلا چرا دوباره پیدات شد؟ میخوای دوباره ولم کنی بری؟؟
نه اقای کیم تهیونگ!! قلب من پمپ بنزین نیس دور دوراتو که زدی برگردی..! این ا.تی که میبینی ا.ت ساده ی پنج سال پیش نیس!!
هرچند هنوزم همونقدر بدبخت و بیچارس اما خوبیش اینه که دیگه عاشق نیس!!(گریه)
تهیونگ ا.ت رو بغل کرد.. ا.ت میخواست تهیونگ رو پس بزنه اما دیگه توانشو نداشت.. بغض و دردی که پنج سال توی گلوش گیر کرده بود دیگه تحمل نداشت و ا.ت توی آغوش تهیونگ تا میتونست گریه کرد..
تهیونگ: میشه بزاری منم حرفامو بزنم ا.ت..؟(بغض شدید)
ا.ت از بغل تهیونگ اومد بیرون: ب.. بگو..
تهیونگ: برمیگردیم به 8 سال پیش زمانی که باهم آشنا شدیم..
به خودم گفتم این دختر باید مال من بشه..
3 سال گذشت..
وضع مالی من افتضاح بود..
چطور میتونستم با این وضعم دلتو بدست بیارم..
تا اینکه با کمپانی بیگ هیت آشنا شدم..
تصمیم خودمو گرفتم.. تصمیم گرفتم هروقت تونستم خونه و زندگی خوبی برات بسازم برگردم.. درسته پنج سال گذشت.. یعنی..
60 ماه..
1800 روز..
43200 ساعت..
2592000 دقیقه..
155520000 ثانیه..
که من هر لحظه اش فکرم پیش تو بود..
میدونستم قلبتو شکوندم.. اما.. اینو بدون من به هرجایی که رسیدم به خاطر تو بوده.. به خاطر اینکه بتونم باتو زندگی کنم..
یهو تهیونگ زانو زد و جعبه انگشتری رو به ا.ت تقدیم کرد..
ا.ت حس های مختلفی داشت.. عشق.. ترس.. تعجب.. غم
تهیونگ: بهت قول میدم زندگی ای رو برات بسازم که همه آرزوشو داشته باشن با من ازدواج میکنی مین ا.ت؟ :))
ا.ت میترسید.. میترسید دوباره حس مزخرف ترک شدنو تجربه کنه.. اما.. بهتر نبود یک بار هم که شده مزه زندگی رو بچشه؟؟
با بله ی ا.ت تهیونگ که حالا چشماش پر از اشک شده بود بغلش کرد: قول میدم هیچوقت ترکت نکنم.. ☆
پایان..
تهیونگ: دلم برات تنگ شده... ا.ت..
ا.ت: مگه تو دل داری که برا کسی تنگه شه؟؟
تهیونگ: مم.. من..
ا.ت: تو چی هاااا؟؟؟ بگو.. دقیقا چی میخوای بگی!
اصلا چرا دوباره پیدات شد؟ میخوای دوباره ولم کنی بری؟؟
نه اقای کیم تهیونگ!! قلب من پمپ بنزین نیس دور دوراتو که زدی برگردی..! این ا.تی که میبینی ا.ت ساده ی پنج سال پیش نیس!!
هرچند هنوزم همونقدر بدبخت و بیچارس اما خوبیش اینه که دیگه عاشق نیس!!(گریه)
تهیونگ ا.ت رو بغل کرد.. ا.ت میخواست تهیونگ رو پس بزنه اما دیگه توانشو نداشت.. بغض و دردی که پنج سال توی گلوش گیر کرده بود دیگه تحمل نداشت و ا.ت توی آغوش تهیونگ تا میتونست گریه کرد..
تهیونگ: میشه بزاری منم حرفامو بزنم ا.ت..؟(بغض شدید)
ا.ت از بغل تهیونگ اومد بیرون: ب.. بگو..
تهیونگ: برمیگردیم به 8 سال پیش زمانی که باهم آشنا شدیم..
به خودم گفتم این دختر باید مال من بشه..
3 سال گذشت..
وضع مالی من افتضاح بود..
چطور میتونستم با این وضعم دلتو بدست بیارم..
تا اینکه با کمپانی بیگ هیت آشنا شدم..
تصمیم خودمو گرفتم.. تصمیم گرفتم هروقت تونستم خونه و زندگی خوبی برات بسازم برگردم.. درسته پنج سال گذشت.. یعنی..
60 ماه..
1800 روز..
43200 ساعت..
2592000 دقیقه..
155520000 ثانیه..
که من هر لحظه اش فکرم پیش تو بود..
میدونستم قلبتو شکوندم.. اما.. اینو بدون من به هرجایی که رسیدم به خاطر تو بوده.. به خاطر اینکه بتونم باتو زندگی کنم..
یهو تهیونگ زانو زد و جعبه انگشتری رو به ا.ت تقدیم کرد..
ا.ت حس های مختلفی داشت.. عشق.. ترس.. تعجب.. غم
تهیونگ: بهت قول میدم زندگی ای رو برات بسازم که همه آرزوشو داشته باشن با من ازدواج میکنی مین ا.ت؟ :))
ا.ت میترسید.. میترسید دوباره حس مزخرف ترک شدنو تجربه کنه.. اما.. بهتر نبود یک بار هم که شده مزه زندگی رو بچشه؟؟
با بله ی ا.ت تهیونگ که حالا چشماش پر از اشک شده بود بغلش کرد: قول میدم هیچوقت ترکت نکنم.. ☆
پایان..
۱۰.۹k
۰۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.