rejected p30
#فیک
#فیکشن
#هیونجین
ساعت ۱۲ نیمه شب بود....
آروم از کنار خواهرش که روی تخت خوابیده بود و غرق در خواب بود بلند شد و سعی کرد بدون تولید صدا از اتاق خارج بشه.
آروم آروم سالن های عمارت تاریک رو طی کرد تا بلکه به اتاق مورد نظرش برسه.
دستش رو با تردید به سمت در اتاق برد و تقی آروم بهش زد که با صدای بیا تو مردی مواجه شد.
آروم در رو باز کرد و با یک تعظیمی وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست
هیون متعجب به پسرک نگاه کرد.
_ اوه...سوبین
پسرک یک بار دیگه تعظیمی کوتاه کرد و نگاهشو به مرد داد
سوبین : میتونم....باهاتون کمی صحبت کنم ؟
هیونجین همینطور که پشت میز کارش نشسته بود با تعجب و با تردید آروم سرش رو تکون داد
سوبین : شما....درمورد ارتباط قدیمی من و یانگ جونگین میدونید....درسته ؟
هیون از سوال یکدفعه ای پسرک شوکه شد
_ چرا اینو میپرسی ؟
پسر نفس عمیقی کشید
سوبین: لطفاً......فقط بهم بگید...
هیون آروم سرش رو تکون داد
_ اره.... میدونستم
پسرک نفس عمیقی کشید و انگار الان دیگه به تمام سوالات توی ذهنش پاسخ داده بود
_ چرا میخواستی بدونی؟
هیون با لحن مشکوکی همینطور که تیز به سوبین نگاه میکرد گفت
سوبین : یک جورایی.....فهمیده بودم برای انتقام از خواهرم.....مارو به اینجا اوردید
هیون نفس عمیقی کشید و خودکار توی دستش رو روی میز گذاشت و نگاهشو از سوبین گرفت.
سوبین : و اینکه....فهمیدم با جونگین توی یک گروه هستین و هر کدوم برای خانواده ی ما نقشه ی انتقام داشتید
سوبین همینطور که سرش پایین بود با ناراحتی کلمات رو به زبون آورد
سوبین : میدونم....حقمونه....ولی.....متاسفیم
هیون نفس عمیقی کشید و دوباره نگاهش رو به سوبین داد
_ کسی که باید ازش معذرت بخوای من نیستم.....خودت خوب میدونی
سوبین سرش رو آروم تکون داد
سوبین : میدونم...اما..... لطفاً....شما هم خواهر منو ببخشید
هیون سرش رو پایین انداخت و جوابی نداد
سوبین : اون...خیلی پشیمونه.....و.....
پسرک لبخند کمرنگی زد
سوبین : دوستت هم داره
با شنیده شدن این جمله توسط مرد، هیونجین سرش رو بالا آورد
_ فکر نمیکنم....این وقت شب فقط برای همین حرفت اومده باشی.....درسته ؟
سوبین آروم سرش رو تکون داد
سوبین : ازت....درخواستی دارم
هیون منتظر به سوبین خیره بود
سوبین : میشه....منو پیش جونگین ببری؟
#فیکشن
#هیونجین
ساعت ۱۲ نیمه شب بود....
آروم از کنار خواهرش که روی تخت خوابیده بود و غرق در خواب بود بلند شد و سعی کرد بدون تولید صدا از اتاق خارج بشه.
آروم آروم سالن های عمارت تاریک رو طی کرد تا بلکه به اتاق مورد نظرش برسه.
دستش رو با تردید به سمت در اتاق برد و تقی آروم بهش زد که با صدای بیا تو مردی مواجه شد.
آروم در رو باز کرد و با یک تعظیمی وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست
هیون متعجب به پسرک نگاه کرد.
_ اوه...سوبین
پسرک یک بار دیگه تعظیمی کوتاه کرد و نگاهشو به مرد داد
سوبین : میتونم....باهاتون کمی صحبت کنم ؟
هیونجین همینطور که پشت میز کارش نشسته بود با تعجب و با تردید آروم سرش رو تکون داد
سوبین : شما....درمورد ارتباط قدیمی من و یانگ جونگین میدونید....درسته ؟
هیون از سوال یکدفعه ای پسرک شوکه شد
_ چرا اینو میپرسی ؟
پسر نفس عمیقی کشید
سوبین: لطفاً......فقط بهم بگید...
هیون آروم سرش رو تکون داد
_ اره.... میدونستم
پسرک نفس عمیقی کشید و انگار الان دیگه به تمام سوالات توی ذهنش پاسخ داده بود
_ چرا میخواستی بدونی؟
هیون با لحن مشکوکی همینطور که تیز به سوبین نگاه میکرد گفت
سوبین : یک جورایی.....فهمیده بودم برای انتقام از خواهرم.....مارو به اینجا اوردید
هیون نفس عمیقی کشید و خودکار توی دستش رو روی میز گذاشت و نگاهشو از سوبین گرفت.
سوبین : و اینکه....فهمیدم با جونگین توی یک گروه هستین و هر کدوم برای خانواده ی ما نقشه ی انتقام داشتید
سوبین همینطور که سرش پایین بود با ناراحتی کلمات رو به زبون آورد
سوبین : میدونم....حقمونه....ولی.....متاسفیم
هیون نفس عمیقی کشید و دوباره نگاهش رو به سوبین داد
_ کسی که باید ازش معذرت بخوای من نیستم.....خودت خوب میدونی
سوبین سرش رو آروم تکون داد
سوبین : میدونم...اما..... لطفاً....شما هم خواهر منو ببخشید
هیون سرش رو پایین انداخت و جوابی نداد
سوبین : اون...خیلی پشیمونه.....و.....
پسرک لبخند کمرنگی زد
سوبین : دوستت هم داره
با شنیده شدن این جمله توسط مرد، هیونجین سرش رو بالا آورد
_ فکر نمیکنم....این وقت شب فقط برای همین حرفت اومده باشی.....درسته ؟
سوبین آروم سرش رو تکون داد
سوبین : ازت....درخواستی دارم
هیون منتظر به سوبین خیره بود
سوبین : میشه....منو پیش جونگین ببری؟
۱۳.۵k
۲۲ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.