رمان شرکت اقای کیم...♡
#شرکت_اقای_کیم
#part13
ات:با..باشه
کوک:از کی اومدی ات؟
ات:ا...از...او...اونموقع
کوک:درست حرف بزن!(داد)
ات:(نفس عمیق کشید)از اونموقعی که تو گفتی نمیخوای اونکار و انجام بدی...تا...تا اخرش!
کوک:چی؟(داد)
ات:میشه انقدر داد نزنی؟!
کوک:هوووفففف لعنتی....ببین ات...جون تو همین الانشم درخطره!پس بهتره از این حرف ها به هیچکی...هیچی نگی و هرچه سریعت از این شرکت استفعا بدی و بری!الانم برو خونه پیش مامان بابات
ات:اما...
کوک:اما نداریم
ات:من مامان و بابا ندارم...
کوک:چی؟
ات:من هیچوقت نداشتم...داشتم ها ولی مردن...از بچگیم توی پرورشگاه بودم تا هیجده سالگی...الانم که ۲۲ سالمه تنها زندگی میکنم!(بغض کرد و گریش گرفت)همیشه دلم میخواست یه بابایی داشته باشم کع همیشه مراقبم باشه...یه مامان داشته باشم که به همه ی غر زدنام گوش کنه ولی نداشتم....میفهمی؟میفهمی کوک؟
کوک:من...
ات:چی میگم من؟خب معلومه که نمیفهمی...معلومه که نمیتونی من و درکم کنی...تو نمیدونی چه حسی داره وقتی که از بچگیت منتظر باشی تا یه اقا و خانم بیان و تورو به فرزندی قبول کن...اما هرچی بزرگتر بشی افراد کمتر و کمتر میشن و وقتی هیجده سالت میشه دیگه نمیتونی توی اون پرورشگاه باشه و باید تنهایی زندگیتو ادامه بدی...اره...من از هیجده سالگیم به بعد خودم بودم و خودم...الانم دیگه عادت کردم...به....به تنها بودن!
کوک:(ات و بغلش کرد)گریه نکن ات..من...من معذرت میخوام....اهوم درسته من نمیتونم تورو درکت کنم...چون همه ی زندگیم و کنار مامان و بابام بزرگ شدم ...شایدم بهتره بگم تا پونزده سالگیم...بعدش مجبور شدم تنها باشم...زندگیم تا ۱۳ سالگی خیلی خوب بود ولی بعدش مامانم فهمید که بابام یک زن دیگه گرفته...ولی بخاطر من از بابام طلاق نگرفت!...اون زن یک پسر داشت که دو سال از من بزرگتر بود...همه چیز های خوب شده بود مال اون زن و پسرش ...بابا دیگه به ما توجه نمیکرد تا اینکه مامانم مریض شد و مرد...بعد چندروز منم از خونه انداختن بیرون...اونموقع خیلی سختی کشیدم خیلی کار کردم تا تونستم زندگیم رو ادامه بدم...اما نامجون هیچ سختی نکشید... کنار مامانش و بابام زندگیش و ادامه داد...الان جفتمون توی یک شرکتیم...بابام مرد و الان این شرکت مال اونه!خب...منو ببخش
...فکر نمیکرد تو همچین زندگی داشته باشی....حتی تو اون فرم ها هم هیچی درموردش ننوشته بودی....(دستش کشید روی صورت ات و اشک های ات و پاک کرد)خب...حالا که تو ..توی خونه تنهایی میتونی بیای پیش من...حداقل اینجوری خیالم راحت تره...
#part13
ات:با..باشه
کوک:از کی اومدی ات؟
ات:ا...از...او...اونموقع
کوک:درست حرف بزن!(داد)
ات:(نفس عمیق کشید)از اونموقعی که تو گفتی نمیخوای اونکار و انجام بدی...تا...تا اخرش!
کوک:چی؟(داد)
ات:میشه انقدر داد نزنی؟!
کوک:هوووفففف لعنتی....ببین ات...جون تو همین الانشم درخطره!پس بهتره از این حرف ها به هیچکی...هیچی نگی و هرچه سریعت از این شرکت استفعا بدی و بری!الانم برو خونه پیش مامان بابات
ات:اما...
کوک:اما نداریم
ات:من مامان و بابا ندارم...
کوک:چی؟
ات:من هیچوقت نداشتم...داشتم ها ولی مردن...از بچگیم توی پرورشگاه بودم تا هیجده سالگی...الانم که ۲۲ سالمه تنها زندگی میکنم!(بغض کرد و گریش گرفت)همیشه دلم میخواست یه بابایی داشته باشم کع همیشه مراقبم باشه...یه مامان داشته باشم که به همه ی غر زدنام گوش کنه ولی نداشتم....میفهمی؟میفهمی کوک؟
کوک:من...
ات:چی میگم من؟خب معلومه که نمیفهمی...معلومه که نمیتونی من و درکم کنی...تو نمیدونی چه حسی داره وقتی که از بچگیت منتظر باشی تا یه اقا و خانم بیان و تورو به فرزندی قبول کن...اما هرچی بزرگتر بشی افراد کمتر و کمتر میشن و وقتی هیجده سالت میشه دیگه نمیتونی توی اون پرورشگاه باشه و باید تنهایی زندگیتو ادامه بدی...اره...من از هیجده سالگیم به بعد خودم بودم و خودم...الانم دیگه عادت کردم...به....به تنها بودن!
کوک:(ات و بغلش کرد)گریه نکن ات..من...من معذرت میخوام....اهوم درسته من نمیتونم تورو درکت کنم...چون همه ی زندگیم و کنار مامان و بابام بزرگ شدم ...شایدم بهتره بگم تا پونزده سالگیم...بعدش مجبور شدم تنها باشم...زندگیم تا ۱۳ سالگی خیلی خوب بود ولی بعدش مامانم فهمید که بابام یک زن دیگه گرفته...ولی بخاطر من از بابام طلاق نگرفت!...اون زن یک پسر داشت که دو سال از من بزرگتر بود...همه چیز های خوب شده بود مال اون زن و پسرش ...بابا دیگه به ما توجه نمیکرد تا اینکه مامانم مریض شد و مرد...بعد چندروز منم از خونه انداختن بیرون...اونموقع خیلی سختی کشیدم خیلی کار کردم تا تونستم زندگیم رو ادامه بدم...اما نامجون هیچ سختی نکشید... کنار مامانش و بابام زندگیش و ادامه داد...الان جفتمون توی یک شرکتیم...بابام مرد و الان این شرکت مال اونه!خب...منو ببخش
...فکر نمیکرد تو همچین زندگی داشته باشی....حتی تو اون فرم ها هم هیچی درموردش ننوشته بودی....(دستش کشید روی صورت ات و اشک های ات و پاک کرد)خب...حالا که تو ..توی خونه تنهایی میتونی بیای پیش من...حداقل اینجوری خیالم راحت تره...
۹.۷k
۰۸ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.