گل رز②
گل رز②
#پارت7
دو هفته بعد}
از زبان دازای]
چند هفته ای میشه که نامه ـرو برای چویا فرستادم ولی خبری ازش بهمون نرسیده.
هی خدا، مطمعنن میخواد تلافی کنه.
رو صندلی نشستم ـو دستمو زیر ـه چونم گذاشتم ـو به بیرون ـه قصر خیره موندم.
با اومدن ـه صدای در چشمامو سمت ـه در چرخوندم ـو گفتم: الان حوصله ندارم بعدا بیا.
صدای وزیر از پشت ـه در اومد: سرورم متاسفم که نمیتونین استراحت کنین ولی نامه ای از پادشاه ناکاهارا بهمون رسیده.
با حرفی که زد دستمو از زیر ـه چونم برداشت ـو از جام بلند شدم.
سریع گفتم: بیا تو.
در باز شد ـو وزیر داخل اومد، تعظیمی کرد ـو نامه ـرو سمتم دراز کرد.
نامه ـرو از دستش گرفتم.
تعظیمی کرد ـو از اتاق بیرون رفت.
نامه رو باز کردم ـو شروع کردم به خوندن:
"میدونم که چه نقشه ی پستی تو ذهنت داری اوسامو، به هیچ وجه برام مهم نیست که چقدر از کارت پشیمونی من تصمیم ـمو قبلا گرفتم،..
بعدا با چشمای خودتون شاهد ـه سوزونده شدن ـه سرزمینتون میشید،... مشتاقم التماس ـت برای تموم کردن ـه این کارم رو ببینم.
خیله خوب حرف ـه زیادی ندارم که بزنم فقط حواست به خودت باشه اوسامو، تا تیکه تیکه ـت نکنم اروم نمیگیرم!
ناکاهارا"
با چیزایی که تو نامه نوشته بود مو به تنم سیخ شد، تا جایی که یادمه هیچ حرفی نزدم که باعث بشه شعله ی اتیش ـش بیشتر بشه.
اصلا سردر نمیارم، درسته که جلوی چشماشو خون گرفته ولی مطمئنم هیچ وقت کسیو تهدید نمیکنه.
اینجا داره چه اتفاقی میوفته؟
سرزمین ـه پلیدی"
از زبان چویا]
نامه ـرو تو دستام گرفتم ـو فشار دادم، هنوز نمیدونستم که میتونم براش این نامه ـرو بفرستم یا نه ولی...
نفس ـه عمیقی کشیدم ـو دوباره از روی متن خوندم تا چیزه اشتباهی ننوشته باشم که دچار ـه تردید یا ناراحت بشه:
"دازای من نمیدونم میتونم باهات رودرو حرف بزنم یا نه ولی بازم مطمئنم با دیدنت شعله ی اتیشم بیشتر میشه ـو میترسم بلایی سرت بیارم،...
درست سعی داشتم ازت انتقام بگیرم ولی بازم جرعت اینکارو ندارم.
لازم نیسـ..."
کاغذ ـو مچاله کردم ـو رو میز انداختم، با چه خیالی داشتم بهش میگفتم که نمیخوام بلایی سرش بیارم؟
بهتره نامه ای براش نفرستم تا ببینم بازش نامه میفرسته یا نه.
_سرورم وقته شامه، لطفا پایین تشریف ببرید!
سمت ـه در رفتم ـو بازش کردم.
به خدمتکاری که روبه روم وایساده بود گفتم: میل ندارم.
خدمتکار کمی خم شد ـو گفت: شرمنده که مزاحمتون شدم.
اینو گفت ـو با تعظیم از اتاقم دور شد.
یعنی در این حد ازم وحشت دارن که حتی جرعت ـه به زبون اوردن ـه کلمه ی "ولی" یا "اما" رو ندارن؟
داخل ـه اتاق اومدم ـو درم بستم.
سمته کتاب ـه خالی ـم که فقط با یه هدیه ی ساده ولی با ارزش پراز خاطره شده رفتم.
میدونستم دوباره قراره بهم بریزم ولی با ابن حال لای کتاب ـو باز کردم ـو به گل رز ـه خشک شده ناشی از هر احساساتی زل زدم. ...
ادامه دارد...
#گل_رز_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_وارث_الهه_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#پارت7
دو هفته بعد}
از زبان دازای]
چند هفته ای میشه که نامه ـرو برای چویا فرستادم ولی خبری ازش بهمون نرسیده.
هی خدا، مطمعنن میخواد تلافی کنه.
رو صندلی نشستم ـو دستمو زیر ـه چونم گذاشتم ـو به بیرون ـه قصر خیره موندم.
با اومدن ـه صدای در چشمامو سمت ـه در چرخوندم ـو گفتم: الان حوصله ندارم بعدا بیا.
صدای وزیر از پشت ـه در اومد: سرورم متاسفم که نمیتونین استراحت کنین ولی نامه ای از پادشاه ناکاهارا بهمون رسیده.
با حرفی که زد دستمو از زیر ـه چونم برداشت ـو از جام بلند شدم.
سریع گفتم: بیا تو.
در باز شد ـو وزیر داخل اومد، تعظیمی کرد ـو نامه ـرو سمتم دراز کرد.
نامه ـرو از دستش گرفتم.
تعظیمی کرد ـو از اتاق بیرون رفت.
نامه رو باز کردم ـو شروع کردم به خوندن:
"میدونم که چه نقشه ی پستی تو ذهنت داری اوسامو، به هیچ وجه برام مهم نیست که چقدر از کارت پشیمونی من تصمیم ـمو قبلا گرفتم،..
بعدا با چشمای خودتون شاهد ـه سوزونده شدن ـه سرزمینتون میشید،... مشتاقم التماس ـت برای تموم کردن ـه این کارم رو ببینم.
خیله خوب حرف ـه زیادی ندارم که بزنم فقط حواست به خودت باشه اوسامو، تا تیکه تیکه ـت نکنم اروم نمیگیرم!
ناکاهارا"
با چیزایی که تو نامه نوشته بود مو به تنم سیخ شد، تا جایی که یادمه هیچ حرفی نزدم که باعث بشه شعله ی اتیش ـش بیشتر بشه.
اصلا سردر نمیارم، درسته که جلوی چشماشو خون گرفته ولی مطمئنم هیچ وقت کسیو تهدید نمیکنه.
اینجا داره چه اتفاقی میوفته؟
سرزمین ـه پلیدی"
از زبان چویا]
نامه ـرو تو دستام گرفتم ـو فشار دادم، هنوز نمیدونستم که میتونم براش این نامه ـرو بفرستم یا نه ولی...
نفس ـه عمیقی کشیدم ـو دوباره از روی متن خوندم تا چیزه اشتباهی ننوشته باشم که دچار ـه تردید یا ناراحت بشه:
"دازای من نمیدونم میتونم باهات رودرو حرف بزنم یا نه ولی بازم مطمئنم با دیدنت شعله ی اتیشم بیشتر میشه ـو میترسم بلایی سرت بیارم،...
درست سعی داشتم ازت انتقام بگیرم ولی بازم جرعت اینکارو ندارم.
لازم نیسـ..."
کاغذ ـو مچاله کردم ـو رو میز انداختم، با چه خیالی داشتم بهش میگفتم که نمیخوام بلایی سرش بیارم؟
بهتره نامه ای براش نفرستم تا ببینم بازش نامه میفرسته یا نه.
_سرورم وقته شامه، لطفا پایین تشریف ببرید!
سمت ـه در رفتم ـو بازش کردم.
به خدمتکاری که روبه روم وایساده بود گفتم: میل ندارم.
خدمتکار کمی خم شد ـو گفت: شرمنده که مزاحمتون شدم.
اینو گفت ـو با تعظیم از اتاقم دور شد.
یعنی در این حد ازم وحشت دارن که حتی جرعت ـه به زبون اوردن ـه کلمه ی "ولی" یا "اما" رو ندارن؟
داخل ـه اتاق اومدم ـو درم بستم.
سمته کتاب ـه خالی ـم که فقط با یه هدیه ی ساده ولی با ارزش پراز خاطره شده رفتم.
میدونستم دوباره قراره بهم بریزم ولی با ابن حال لای کتاب ـو باز کردم ـو به گل رز ـه خشک شده ناشی از هر احساساتی زل زدم. ...
ادامه دارد...
#گل_رز_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_وارث_الهه_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
۵.۵k
۲۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.