صدای خاموش✧
صدای خاموش✧
#پارت46
«از زبان دازای»
یک هفته از اون تصادف میگذره، دیروز مرخصم کردن.
بلاخره وقتش شد برم مدرسه و قراره چویا رو ببینم.
اگه بخوام صادق باشم کمی مضطربم و روم نمیشه باهاش حرف بزنم.
کیفمو برداشتم ـو از خونه بیرون رفتم که جک ـو دم در خونه دیدم.
لبخندی زدم ـو سمتش رفتم ـو گفتم: صبح بخیر.
متقابلا لبخندی زد ـو گفت: صبح بخیر، بریم؟
سری تکون دادم که سمت ـه مدرسه راه افتاد، کمی سریع رفتم تا بهش برسم ـو باهم سمته مدرسه رفتیم.
به محض رفتن داخل ـه حیاط ـه مدرسه صدایی از پشت سرمون اومد که داشت صدامون میزد.
با صدای اون شخص انگار جک خوشحال شد ـو برگشت ـو پشت سرشو نگا کرد که منم سرمو سمتش چرخوندم که یکی از همکلاسیامو دیدم.
اگه درست یادم باشه اسمش "تایچی" بود.
لبخندی زدم که روبه رومون وایساد ـو با لبخند گفت: صب بخیر.
در جواب بهش ماهم "صبح بخیر" گفتیم که گفت: راستی دازای یه هفته ـس نیومدی مدرسه چیزی شده؟
اول با تعجب نگاش کردم ولی بعد با خونسردی و لبخند جواب دادم: نه اتفاقی نیوفتاده.
سری تکون داد که باهم سمت ـه کلاسمون حرکت کردیم.
خوشحالم که جک چیزی راجب ـه تصادف به کسی چیزی نگفته.
از گوشه ی چشم به تایچی نگا کردم ـو گفتم: این مدت که من نبودم اتفاق خاصیم افتاد؟
سری تکون داد ـو گفت: قرار شد چویا بیاد مدرسه و گواهی بده که دیده کاری به کسی نداشته باشه ولی چویا قبول نکرد ـو نیومد، راستی یه اتفاق عجیب افتاده چویا میتونه حرف بزنه خدای من، امکان نداشت.
یعنی به این معنی ـه که به یه دلیلی دیگه نمیتونسته حرف بزنه که بعداز اخراج شدنش موفق شده.
براش خوشحال.
اونروز که مدیر اینو از چویا خواست چویا دعوا راه انداخت که جرا بی دلیل اخراجم کردید.
فک کنم به یه مدرسه ی دیگه بره. "
با تعجب داشتم به حرفاش گوش میدادم، یادم رفته بود چویا دیگه تو این مدرسه نیست.
داخل کلاس شدیم ـو سر جامون نشستیم که بلافاصله معلم زبان ـمون داخل کلاس شد.
پوفی از سر کلافگی کشیدم ـو به معلم خیره شدم.
دلم میخواست ازش عذرخواهی کنم ولی انگار فعلا نمیتونم.
یعنی دیگه نمیتونم اینجا ببینمش.. کجا میتونم دوباره ببینمش؟
«از زبان چویا»
مشغول جمع کردن ـه خونه بودم، واقعا عصبی ـم میکنه که دیگه مدرسه نمیرم، تقصیر ـه خودمم هست باید از موقعی که وقت داشتم دنبال ـه مدرسه میگشتم.
باید قبول میکردم برگردم مدرسه ولی من دیگه پامو تو اون مدرسه نمیذارم.
بعداز جمع کردن ـه خونه لباسامو عوض کردم ـو از اپارتمان بیرون زدم.
گوشی ـه جدیدمو از جیبم دراوردم ـو لوکیشن جاهایی که مدرسه بود ـو گشتم.
از اونجایی که تو تصادف گوشی ـم شکست کار با این گوشی واسم سخته.
چندتا مدرسه رفتم ولی درحال حاضر همه ی کلاسا پر بودن.
یه مدرسه ی دیگرم در نظر گرفتم ـو اونجا رفتم، نفس عمیقی کشیدم ـو رفتم داخل مدرسه.
اکه ایندفعه قبولم نکنن میرم ـو فردا به گشتن ادامه میدم.
صدای مرد ـه تقریبا میانسالی اومد که سرمو سمتش چرخوندم.
از لباسش مشخص بود پیشخدمته.
سمتم اومد ـو با لبخند گفت: میتونم کمکتون کنم.
چندبار پلک زدم ـو گفتم: با مدیر ـه مدرسه کار دارم.
سری تکون داد ـو جلوتر از من راه افتاد ـو گفت: من میبرمت دفترش.
دنبالش رفتم که گفت: دیگه اواسط ـه مدرسه ـس چرا الان میای؟
کمی مکث کردم ـو گفتم: اخراج شدم.
ادامه دارد...
#صدای_خاموش_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
#پارت46
«از زبان دازای»
یک هفته از اون تصادف میگذره، دیروز مرخصم کردن.
بلاخره وقتش شد برم مدرسه و قراره چویا رو ببینم.
اگه بخوام صادق باشم کمی مضطربم و روم نمیشه باهاش حرف بزنم.
کیفمو برداشتم ـو از خونه بیرون رفتم که جک ـو دم در خونه دیدم.
لبخندی زدم ـو سمتش رفتم ـو گفتم: صبح بخیر.
متقابلا لبخندی زد ـو گفت: صبح بخیر، بریم؟
سری تکون دادم که سمت ـه مدرسه راه افتاد، کمی سریع رفتم تا بهش برسم ـو باهم سمته مدرسه رفتیم.
به محض رفتن داخل ـه حیاط ـه مدرسه صدایی از پشت سرمون اومد که داشت صدامون میزد.
با صدای اون شخص انگار جک خوشحال شد ـو برگشت ـو پشت سرشو نگا کرد که منم سرمو سمتش چرخوندم که یکی از همکلاسیامو دیدم.
اگه درست یادم باشه اسمش "تایچی" بود.
لبخندی زدم که روبه رومون وایساد ـو با لبخند گفت: صب بخیر.
در جواب بهش ماهم "صبح بخیر" گفتیم که گفت: راستی دازای یه هفته ـس نیومدی مدرسه چیزی شده؟
اول با تعجب نگاش کردم ولی بعد با خونسردی و لبخند جواب دادم: نه اتفاقی نیوفتاده.
سری تکون داد که باهم سمت ـه کلاسمون حرکت کردیم.
خوشحالم که جک چیزی راجب ـه تصادف به کسی چیزی نگفته.
از گوشه ی چشم به تایچی نگا کردم ـو گفتم: این مدت که من نبودم اتفاق خاصیم افتاد؟
سری تکون داد ـو گفت: قرار شد چویا بیاد مدرسه و گواهی بده که دیده کاری به کسی نداشته باشه ولی چویا قبول نکرد ـو نیومد، راستی یه اتفاق عجیب افتاده چویا میتونه حرف بزنه خدای من، امکان نداشت.
یعنی به این معنی ـه که به یه دلیلی دیگه نمیتونسته حرف بزنه که بعداز اخراج شدنش موفق شده.
براش خوشحال.
اونروز که مدیر اینو از چویا خواست چویا دعوا راه انداخت که جرا بی دلیل اخراجم کردید.
فک کنم به یه مدرسه ی دیگه بره. "
با تعجب داشتم به حرفاش گوش میدادم، یادم رفته بود چویا دیگه تو این مدرسه نیست.
داخل کلاس شدیم ـو سر جامون نشستیم که بلافاصله معلم زبان ـمون داخل کلاس شد.
پوفی از سر کلافگی کشیدم ـو به معلم خیره شدم.
دلم میخواست ازش عذرخواهی کنم ولی انگار فعلا نمیتونم.
یعنی دیگه نمیتونم اینجا ببینمش.. کجا میتونم دوباره ببینمش؟
«از زبان چویا»
مشغول جمع کردن ـه خونه بودم، واقعا عصبی ـم میکنه که دیگه مدرسه نمیرم، تقصیر ـه خودمم هست باید از موقعی که وقت داشتم دنبال ـه مدرسه میگشتم.
باید قبول میکردم برگردم مدرسه ولی من دیگه پامو تو اون مدرسه نمیذارم.
بعداز جمع کردن ـه خونه لباسامو عوض کردم ـو از اپارتمان بیرون زدم.
گوشی ـه جدیدمو از جیبم دراوردم ـو لوکیشن جاهایی که مدرسه بود ـو گشتم.
از اونجایی که تو تصادف گوشی ـم شکست کار با این گوشی واسم سخته.
چندتا مدرسه رفتم ولی درحال حاضر همه ی کلاسا پر بودن.
یه مدرسه ی دیگرم در نظر گرفتم ـو اونجا رفتم، نفس عمیقی کشیدم ـو رفتم داخل مدرسه.
اکه ایندفعه قبولم نکنن میرم ـو فردا به گشتن ادامه میدم.
صدای مرد ـه تقریبا میانسالی اومد که سرمو سمتش چرخوندم.
از لباسش مشخص بود پیشخدمته.
سمتم اومد ـو با لبخند گفت: میتونم کمکتون کنم.
چندبار پلک زدم ـو گفتم: با مدیر ـه مدرسه کار دارم.
سری تکون داد ـو جلوتر از من راه افتاد ـو گفت: من میبرمت دفترش.
دنبالش رفتم که گفت: دیگه اواسط ـه مدرسه ـس چرا الان میای؟
کمی مکث کردم ـو گفتم: اخراج شدم.
ادامه دارد...
#صدای_خاموش_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
۳.۶k
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.