پارت10
#پارت10
مگه عاشق شدن دلیل میخواد؟
(از زبان تهیونگ)
بعد از چند دقیقه ای سرشو برداشت...
چشماش خیس از اشک بود...
_چِت شد یهو!
با یک دستش اشکاشو پاک کرد و بالاخره به حرف دراومد...
-من...از تنهایی میترسم... یاد.. یاد اون روزا میوفتم...
همه ی حرفاشو با هق هق میگفت...
-آروم باش... باید ذهنتو خالی کنی...
دوباره سرشو گذاشت رو شونم...
بغلم هق هق میکرد و همش میلرزید...
حدود نیم ساعت بعد آروم شد.
خوابیده بود...
براید بغلش کردم و بلند شدم...
(پرش زمانی تو خونه تهیونگ خان😁)
رو تخت گذاشتمشو و پتو رو روش کشیدم...
از اتاق بیرون اومدم و درو بستم.
بدون هیچ کار دیگه ای به سمت اتاقم رفتم و بعد در اوردن لباس خودمو رو تخت انداختم...
(از زبان ا/ت)
با نوری که به پلکم برخورد کرد چشمامو باز کردم...
نگاهی به موقعیتم انداختم...
برای یک لحظه همه اتفاقات دیشب از جلوی چشمام رد شد..
ترس بدی کل وجودمو فرا گرفت...
نفس عمیقی کشیدم..
_نگران نباش... دیگه اون روزا برنمیگرده..
پتو رو کنار زدم و آهسته از روی تخت بلند شدم...
از پله های خونه ی دوبلکسش پایین اومدم
به اطراف نگاهی انداختم و بعد به سمت میزی که روش صبحونه چیده شده بود حرکت کردم...
کاغذی که رو میز بودو برداشتم...
(صبحونتو بخور..
نیازی نیست امروز شرکت بیای...
برو خونتو استراحت کن.)
-حالم خوبه پس نیازی به استراحت نیس.
صندلی رو عقب کشیدم و نشستم..
چند لقمه ای خوردمو بعد از اون میزو جمع کردم و ظرفارو شستم... وقتی از تمیز بودن اطراف مطمئن شدم نگاهی به خودم داخل آینه انداختم...
- اگه بخوام شرکت برم باید یسری به خونه بزنم و لباسامو عوض کنم...
ولی...
نـــــــه...
وسایلام شرکت جامونــده..🤦🏻♀️
واییی.. کیف پولم.. گوشیم.. همش شرکته...
از پنجره به بیرون نگاهی انداختم،
از اینجا تابلوی اسم کوچه معلومه...
-اصلا اینجا کجاســـــت!
چرا تا حالا اسم کوچه هاشو نشنیدم!!!
-اوفـفـف حالا چیکــــار کنــــم🤦🏻♀️
مگه عاشق شدن دلیل میخواد؟
(از زبان تهیونگ)
بعد از چند دقیقه ای سرشو برداشت...
چشماش خیس از اشک بود...
_چِت شد یهو!
با یک دستش اشکاشو پاک کرد و بالاخره به حرف دراومد...
-من...از تنهایی میترسم... یاد.. یاد اون روزا میوفتم...
همه ی حرفاشو با هق هق میگفت...
-آروم باش... باید ذهنتو خالی کنی...
دوباره سرشو گذاشت رو شونم...
بغلم هق هق میکرد و همش میلرزید...
حدود نیم ساعت بعد آروم شد.
خوابیده بود...
براید بغلش کردم و بلند شدم...
(پرش زمانی تو خونه تهیونگ خان😁)
رو تخت گذاشتمشو و پتو رو روش کشیدم...
از اتاق بیرون اومدم و درو بستم.
بدون هیچ کار دیگه ای به سمت اتاقم رفتم و بعد در اوردن لباس خودمو رو تخت انداختم...
(از زبان ا/ت)
با نوری که به پلکم برخورد کرد چشمامو باز کردم...
نگاهی به موقعیتم انداختم...
برای یک لحظه همه اتفاقات دیشب از جلوی چشمام رد شد..
ترس بدی کل وجودمو فرا گرفت...
نفس عمیقی کشیدم..
_نگران نباش... دیگه اون روزا برنمیگرده..
پتو رو کنار زدم و آهسته از روی تخت بلند شدم...
از پله های خونه ی دوبلکسش پایین اومدم
به اطراف نگاهی انداختم و بعد به سمت میزی که روش صبحونه چیده شده بود حرکت کردم...
کاغذی که رو میز بودو برداشتم...
(صبحونتو بخور..
نیازی نیست امروز شرکت بیای...
برو خونتو استراحت کن.)
-حالم خوبه پس نیازی به استراحت نیس.
صندلی رو عقب کشیدم و نشستم..
چند لقمه ای خوردمو بعد از اون میزو جمع کردم و ظرفارو شستم... وقتی از تمیز بودن اطراف مطمئن شدم نگاهی به خودم داخل آینه انداختم...
- اگه بخوام شرکت برم باید یسری به خونه بزنم و لباسامو عوض کنم...
ولی...
نـــــــه...
وسایلام شرکت جامونــده..🤦🏻♀️
واییی.. کیف پولم.. گوشیم.. همش شرکته...
از پنجره به بیرون نگاهی انداختم،
از اینجا تابلوی اسم کوچه معلومه...
-اصلا اینجا کجاســـــت!
چرا تا حالا اسم کوچه هاشو نشنیدم!!!
-اوفـفـف حالا چیکــــار کنــــم🤦🏻♀️
۶.۹k
۱۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.