بخونید!"♥️
#بخونید!"♥️
میشنوی؟!
صدای جان دادن درختهای تنومند این جنگل را میشنوی؟!
میبینی؟!
که چگونه آتش چنگ به گلوی سبز مریوان میاندازد؟!
راه نفسش بسته شده و حالا خون بالا میآورد...
سیل خون جاری شده و کل وضعیت این سرزمین را قرمز رنگ میکند!
این درختان سالهاست سم این هوا را به ریه کشیدند تا که مردم این شهر اکسیژن تنفس کنند!
حالا مُزدشان آتشیست که میخورند و خاکستری که بالا میآورند ;
و سر انجام دست این جنگلِ بینمک نشکست، بلکه جزغاله شد...
اشکهایت را پاک کن...برای گریستن زود است!
در این سرزمین روزانه صدها انسان را کرونا خاکستر میکند ;
سوختن جنگل که چیزی نیست!
واکسن کرونا؟!حرفها میزنی!
ما آب نداریم آتش مریوان را خاموش کنیم...
واکسن کرونا و مردم ایران که جای خود دارند! شنیدهام که دیگر طاقت کارگران جنوب هم طاق شده...
گویا از کار ناامید شدند و به اعتصاب امیدوار...
اما سرانجام اعتراضی که برای حقوق بود، به اخراج ختم شد...
همیشه همین بوده ; هر که در رویای هزار، به صد اعتراض کرد، صفر گیرش آمد!'
اینجا همه از بدتر شدن میترسند ; برای همین است که بدهایشان را خوب میبینند.
اینجا همه، رویای سفید به سر دارند ولی از ترس سیاهی به خاکستری اعتراض نمیکنند...
و خاکستری، رنگی گیرکرده بین سیاه و سفید، همان دردیست که سِر شده:)
همان رنگیست که از تقلا برای روشن شدن خسته شد، سرنوشت تلخش را پذیرفت و برای همیشه بیروح ماند و بلاتکلیف...
برای همیشه خاموش شد!
درست مثل فریادهای دردناک آن مادر سیزده ساله برای همیشه خاموش شد...
ساعتها درد کشید و فریاد زد...
ولی حیف...
او برای مادر شدن هنوز خیلی کوچک بود ; هنوز خیلی کودک بود!
و مرگ نمیتوانست دست روی دست بگذارد و جنایتهای زندگی را تماشا کند ;
باید کاری میکرد! باید او را از چنگ زندگی بیرون میکشید... به سمت دخترک رفت، او را درآغوش گرفت و طولی نکشید که فریادش خاموش شد و جانش بیهوش...
و همهی این ظلمها زیر سر زندگیست ;
ولی خب انسان را که میشناسی؟!
ظالمترین فرد زندگی را به چشم محبوب میبیند
و هرچه این ظلم بیشتر میشود، او هم عاشقتر...
بله! قصه از این قرار است ;
مرگ عاشق بشر و بشر عاشق زندگی...
انسان کل عمرش را به دنبال زندگی میدود ولی سرانجام، وقتی که تمام جوانیاش به پای زندگی به باد رفت ; تازه با صورتی چروک، دستی لرزان و مویی سپید میفهمد که آغوش مرگ گرمتر است...
تازه میفهمد که مرگ مهربانتر است!
و اینجا ایران است!
سرزمینی که در آن مرگ مهربانتر از زندگی است.
و برای همین است که زندهها هر روز عمرشان میمیرند و مُردهها بعد از مرگ برای همیشه زندگی میکنند...!'
[میانروزمرگیهایزندگی
اندکیحقیقت
امامثلهمیشهتلخ:)]
میشنوی؟!
صدای جان دادن درختهای تنومند این جنگل را میشنوی؟!
میبینی؟!
که چگونه آتش چنگ به گلوی سبز مریوان میاندازد؟!
راه نفسش بسته شده و حالا خون بالا میآورد...
سیل خون جاری شده و کل وضعیت این سرزمین را قرمز رنگ میکند!
این درختان سالهاست سم این هوا را به ریه کشیدند تا که مردم این شهر اکسیژن تنفس کنند!
حالا مُزدشان آتشیست که میخورند و خاکستری که بالا میآورند ;
و سر انجام دست این جنگلِ بینمک نشکست، بلکه جزغاله شد...
اشکهایت را پاک کن...برای گریستن زود است!
در این سرزمین روزانه صدها انسان را کرونا خاکستر میکند ;
سوختن جنگل که چیزی نیست!
واکسن کرونا؟!حرفها میزنی!
ما آب نداریم آتش مریوان را خاموش کنیم...
واکسن کرونا و مردم ایران که جای خود دارند! شنیدهام که دیگر طاقت کارگران جنوب هم طاق شده...
گویا از کار ناامید شدند و به اعتصاب امیدوار...
اما سرانجام اعتراضی که برای حقوق بود، به اخراج ختم شد...
همیشه همین بوده ; هر که در رویای هزار، به صد اعتراض کرد، صفر گیرش آمد!'
اینجا همه از بدتر شدن میترسند ; برای همین است که بدهایشان را خوب میبینند.
اینجا همه، رویای سفید به سر دارند ولی از ترس سیاهی به خاکستری اعتراض نمیکنند...
و خاکستری، رنگی گیرکرده بین سیاه و سفید، همان دردیست که سِر شده:)
همان رنگیست که از تقلا برای روشن شدن خسته شد، سرنوشت تلخش را پذیرفت و برای همیشه بیروح ماند و بلاتکلیف...
برای همیشه خاموش شد!
درست مثل فریادهای دردناک آن مادر سیزده ساله برای همیشه خاموش شد...
ساعتها درد کشید و فریاد زد...
ولی حیف...
او برای مادر شدن هنوز خیلی کوچک بود ; هنوز خیلی کودک بود!
و مرگ نمیتوانست دست روی دست بگذارد و جنایتهای زندگی را تماشا کند ;
باید کاری میکرد! باید او را از چنگ زندگی بیرون میکشید... به سمت دخترک رفت، او را درآغوش گرفت و طولی نکشید که فریادش خاموش شد و جانش بیهوش...
و همهی این ظلمها زیر سر زندگیست ;
ولی خب انسان را که میشناسی؟!
ظالمترین فرد زندگی را به چشم محبوب میبیند
و هرچه این ظلم بیشتر میشود، او هم عاشقتر...
بله! قصه از این قرار است ;
مرگ عاشق بشر و بشر عاشق زندگی...
انسان کل عمرش را به دنبال زندگی میدود ولی سرانجام، وقتی که تمام جوانیاش به پای زندگی به باد رفت ; تازه با صورتی چروک، دستی لرزان و مویی سپید میفهمد که آغوش مرگ گرمتر است...
تازه میفهمد که مرگ مهربانتر است!
و اینجا ایران است!
سرزمینی که در آن مرگ مهربانتر از زندگی است.
و برای همین است که زندهها هر روز عمرشان میمیرند و مُردهها بعد از مرگ برای همیشه زندگی میکنند...!'
[میانروزمرگیهایزندگی
اندکیحقیقت
امامثلهمیشهتلخ:)]
۴.۳k
۰۲ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.