با درود وسلام به خدمت دوستان ارجمند و محترمم وقت خوش خسته
با درود وسلام به خدمت دوستان ارجمند و محترمم وقت خوش خسته نباشید
امروز سبک مطالبم کمی فرق داره امیدوارم که خوشتون بیاد و بتونم گامی هر چند کوچک برای پیشرفت شما در زندگی بردارم.. جمعه همتون زیبا وساد بادپس با من همراه باشیدباحمله اسکندر به خراسان....
کدام طبقه اید؟
حمله اسکندر به خراسان
روزی اسکندر به یکی از شهر های ایران که در حوالی خراسان بود حمله کرد . وقتی به دروازه شهر رسید با کمال تعجب دید دروازه شهر باز است و مردم به زندگی عادی خود ادامه می دهند . این باعث حیرت اسکندر بود چرا که مردم حتی با شنیدن صدای سم اسبهای لشکر وی بیهوش می شدند و یا به پناهگاه ها می رفتند . او شمشیرش را کشید و زیر گلوی یکی از افراد شهر قرار داد و فریاد زد : من اسکندر هستم .
مرد با خونسردی گفت : من ابن عباس هستم .
اسکندر گفت: من اسکندر مقدونی ام . چرا از من نمی ترسی .
مرد با گوشه چشم نگاهی به او انداخت و گفت : مگرخدایی؟ من فقط از خدا می ترسم . اسکندر به ناچار گفت : پادشاهتان کیست ؟
مرد گفت : ما پادشاه نداریم .
اسکندر با خشم گفت: رهبرتان کیست؟
مرد گفت : ریش سفیدی داریم که در حوالی شهر زندگی میکند . او به سمت نشانی مرد به راه افتاد .
حین عبور در شهر با کمال تعجب چاله ای چون قبر جلو در هر خانه مشاهده نمود . وقتی به گورستان رسید دید بر روی هر قبر نوشته شده : ابن 10 دقیقه زندگی کرد و مرد . ابن حسام یک ساعت زندگی کرد و مرد . ابن یوسف یک روز زندگی کرد و مرد و ... . اسکندر برای اولین بار عرق ترس بر بدنش می نشیند و با خود می پندارد نکند براستی در شهر ارواح باشم .
اسکندر به همراه سپاهش به چادری رسید که در آن پیرمردی مشغول صحبت بود و کودکان بسیاری گرداگرد او جمع شده بودند . اسکندر پیرمرد را نزد خود خواند و گفت : تو رهبر این مردمانی .
پیرمرد گفت : آری من خادم این مردم هستم .
اسکندر گفت : اگر بخاهم تو را بکشم چه می کنی؟
پیرمرد گفت : بکش . خواست خدا بوده است که به دست تو کشته شوم .
اسکندر گفت: پس تو را نمی کشم تا به خدای تو و تو ثابت شود که عمرت دست من است .
پیرمرد با خونسردی گفت: خب نکش . خواست خدایم بوده که به دست تو کشته نشوم .
اسکندر سردرگم و متحیر به پیرمرد گفت : ای پیرمرد من تو را نمی کشم اما به شرطی که باید بپذیری
پیرمرد گفت : بایدی در کار نیست مرا بکش اما بدان که خاسته تو را هرگز اجابت نمی کنم .
اسکندر ناچار و کلافه به پیر مرد گفت : باشد . فقط دو سوال دارم و از اتو می خواهم پاسخ دهی .
پیر مرد گفت : بپرس . اسکندر پرسید : چرا جلو هر خانه گودالی به مانند قبر کنده شده است .
پیر مرد پاسخ داد : این درس هر روز ما است که با دیدن آن گودال به خود می گوییم فلانی عاقبت تو این جا است و همین باعث می شود مبادا حقی را نا حق کرده و مال مردم را بخوریم و به ناموس دیگری تعدی کنیم .
اسکندر پرسید : چرا روی هرقبر تاریخی ذکر شده . مثلا فلانی بیست دقیقه زندگی کرد و مرد ؟
پیرمرد گفت : در واپسین لحظات عمر اهالی خود را به کنار بستر او می رسانیم و می دانیم که در واپسین لحظات عمر ، فرد شرایط دروغ گفتن را ندارد و پرده هایی از جلو چشم انسان برداشته می شود . بعد از او می پرسیم :
چه علمی آموختی و چقدر طول کشید؟
چه هنری آموختی و چقدر طول کشید؟
چقدر برای کمک به دیگران وقت گذاشتی؟
او که در حال مرگ است مثلا می گوید به مدت یک ماه هر روز سه ساعت علم آموختم . به مدت دو سال هر روز یک ساعت هنر آموختم یا اگر کار خیری کردم از سر خودنمایی بوده ولی یک شب برای همسایه ام پنهانی نان خریدم و پشت در گذاشتم و بازگشتم . ما این کارها را حساب می کنیم و با توجه به میزان عمر فرد می نویسیم مثلا ابن علی دو ساعت عمر کرد و مرد . این عمر مفید افراد است . زندگی حقیقی ما در دنیا باید در راه مردم – علم و هنر باشد تا خدا از ما راضی باشد و اگر جز این باشد دیگر نام زندگی را نمی توان بر آن نهاد .
اسکندر شمشیر خود را در نیام کرد و به لشکر خود دستور داد هیچ گونه آزاری به مردم این شهر نرسانند و پیر مرد احترام می گذارد و شرمناک و متحیر از شهر خارج می شود .
شما چقدر عمر کردید؟؟
متشکرم از شما عزیزانی که تا آخر خوندید امیدوارم که استفاده لازم رو برده باشید .
خدایم شما را نگاه دار باد...
امروز سبک مطالبم کمی فرق داره امیدوارم که خوشتون بیاد و بتونم گامی هر چند کوچک برای پیشرفت شما در زندگی بردارم.. جمعه همتون زیبا وساد بادپس با من همراه باشیدباحمله اسکندر به خراسان....
کدام طبقه اید؟
حمله اسکندر به خراسان
روزی اسکندر به یکی از شهر های ایران که در حوالی خراسان بود حمله کرد . وقتی به دروازه شهر رسید با کمال تعجب دید دروازه شهر باز است و مردم به زندگی عادی خود ادامه می دهند . این باعث حیرت اسکندر بود چرا که مردم حتی با شنیدن صدای سم اسبهای لشکر وی بیهوش می شدند و یا به پناهگاه ها می رفتند . او شمشیرش را کشید و زیر گلوی یکی از افراد شهر قرار داد و فریاد زد : من اسکندر هستم .
مرد با خونسردی گفت : من ابن عباس هستم .
اسکندر گفت: من اسکندر مقدونی ام . چرا از من نمی ترسی .
مرد با گوشه چشم نگاهی به او انداخت و گفت : مگرخدایی؟ من فقط از خدا می ترسم . اسکندر به ناچار گفت : پادشاهتان کیست ؟
مرد گفت : ما پادشاه نداریم .
اسکندر با خشم گفت: رهبرتان کیست؟
مرد گفت : ریش سفیدی داریم که در حوالی شهر زندگی میکند . او به سمت نشانی مرد به راه افتاد .
حین عبور در شهر با کمال تعجب چاله ای چون قبر جلو در هر خانه مشاهده نمود . وقتی به گورستان رسید دید بر روی هر قبر نوشته شده : ابن 10 دقیقه زندگی کرد و مرد . ابن حسام یک ساعت زندگی کرد و مرد . ابن یوسف یک روز زندگی کرد و مرد و ... . اسکندر برای اولین بار عرق ترس بر بدنش می نشیند و با خود می پندارد نکند براستی در شهر ارواح باشم .
اسکندر به همراه سپاهش به چادری رسید که در آن پیرمردی مشغول صحبت بود و کودکان بسیاری گرداگرد او جمع شده بودند . اسکندر پیرمرد را نزد خود خواند و گفت : تو رهبر این مردمانی .
پیرمرد گفت : آری من خادم این مردم هستم .
اسکندر گفت : اگر بخاهم تو را بکشم چه می کنی؟
پیرمرد گفت : بکش . خواست خدا بوده است که به دست تو کشته شوم .
اسکندر گفت: پس تو را نمی کشم تا به خدای تو و تو ثابت شود که عمرت دست من است .
پیرمرد با خونسردی گفت: خب نکش . خواست خدایم بوده که به دست تو کشته نشوم .
اسکندر سردرگم و متحیر به پیرمرد گفت : ای پیرمرد من تو را نمی کشم اما به شرطی که باید بپذیری
پیرمرد گفت : بایدی در کار نیست مرا بکش اما بدان که خاسته تو را هرگز اجابت نمی کنم .
اسکندر ناچار و کلافه به پیر مرد گفت : باشد . فقط دو سوال دارم و از اتو می خواهم پاسخ دهی .
پیر مرد گفت : بپرس . اسکندر پرسید : چرا جلو هر خانه گودالی به مانند قبر کنده شده است .
پیر مرد پاسخ داد : این درس هر روز ما است که با دیدن آن گودال به خود می گوییم فلانی عاقبت تو این جا است و همین باعث می شود مبادا حقی را نا حق کرده و مال مردم را بخوریم و به ناموس دیگری تعدی کنیم .
اسکندر پرسید : چرا روی هرقبر تاریخی ذکر شده . مثلا فلانی بیست دقیقه زندگی کرد و مرد ؟
پیرمرد گفت : در واپسین لحظات عمر اهالی خود را به کنار بستر او می رسانیم و می دانیم که در واپسین لحظات عمر ، فرد شرایط دروغ گفتن را ندارد و پرده هایی از جلو چشم انسان برداشته می شود . بعد از او می پرسیم :
چه علمی آموختی و چقدر طول کشید؟
چه هنری آموختی و چقدر طول کشید؟
چقدر برای کمک به دیگران وقت گذاشتی؟
او که در حال مرگ است مثلا می گوید به مدت یک ماه هر روز سه ساعت علم آموختم . به مدت دو سال هر روز یک ساعت هنر آموختم یا اگر کار خیری کردم از سر خودنمایی بوده ولی یک شب برای همسایه ام پنهانی نان خریدم و پشت در گذاشتم و بازگشتم . ما این کارها را حساب می کنیم و با توجه به میزان عمر فرد می نویسیم مثلا ابن علی دو ساعت عمر کرد و مرد . این عمر مفید افراد است . زندگی حقیقی ما در دنیا باید در راه مردم – علم و هنر باشد تا خدا از ما راضی باشد و اگر جز این باشد دیگر نام زندگی را نمی توان بر آن نهاد .
اسکندر شمشیر خود را در نیام کرد و به لشکر خود دستور داد هیچ گونه آزاری به مردم این شهر نرسانند و پیر مرد احترام می گذارد و شرمناک و متحیر از شهر خارج می شود .
شما چقدر عمر کردید؟؟
متشکرم از شما عزیزانی که تا آخر خوندید امیدوارم که استفاده لازم رو برده باشید .
خدایم شما را نگاه دار باد...
۴.۱k
۳۰ آبان ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۹۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.