*راز دل*
*راز دل*
ماه وش :
اتاق کیهان رو جم کردم ورو تختی رو عوض کردم مادر کیهان چی در موردمن فکر می کرد ناراحت نشستم لبه ای تخت هر بار یاد دیشب میفتادم تنم گُر می گرفت وبوی عطرش رو یاداوری می کرد وضعیت حمام اصلا جالب نبود لباسهای کیهان افتاده بود تو وان صبح دیده بودم مهران رفت تو اتاقش انگاری حالش بدشده بود پس دیشب مست بود خدا رو شکر چیزی یادش نمیومد ولی اشتباه از خودم بود نباید میومدم تو اتاق کیهان می خوابیدم هرچی بود اون صاحب کار من بود در کمدشو باز کردم یه لحظه جا خوردم اینکه کمد زنونه بود فهمیدم مال فانی درشو بستم کمدهاشو مرتب کردم کارام که تموم شد خواستم برم بیرون در باز شد کیهان اومد داخل رفتم عقب
کیهان: چراترسیدی ؟
- نه ....یهو اومدین داخل جا خوردم
اخم کرده بود به در تکیه داد وگفت: دیشب رو یادم اومده ولی قایمش کردی رو نمی فهمم
لبمو گزیدم وگفتم : مامانتون چی فکر می کرد .
ابروهاش پرید بالا وگفت : پس دروغ گفتی چیزی نبوده
تازه فهمیدم رو دست خوردم .
کیهان :بگو
- چی بگم ؟!
کیهان : می دونی از صبح تا حالا سردرد دیونه ام کرده بگو چه چیکار کردم خودم خبر ندارم
از صدای بلندش ترسیدم وگفتم : من فراموش کردم چرا اسرار دارین کاری که تو مستی کردین رو تکرار کنم
متعجب گفت: تکرار کنی ؟!
- منظورم اینه که بگم
کیهان : خوب بگو
اخم کردم وگفتم : برین کنار
کیهان : دارم حرف می زنم
- در رو باز کنید میگم
رفت کنار در رو باز کردم وپشت بهش گفتم : منو با نازنین اشتباه گرفتی
رفتم پایین بدنم عرق کرده بود از ترس می ترسیدم ازش ولی اون کار دیشبش از رو مستی بود یادشم نمیومد
رفتم تو آشپزخونه به مامان کمک کردم امشب مهمون زیاد میومد خانواده ای فانی وخانواده ای کیارش زود همه ای کارها رو انجام دادم که برم تو اتاقم وتو دید نباشم حوصله ای فانی رو نداشتم کلیک کرده بود رو من میز رو چیدم وسایل پذیرای رو بردم تو سالن گذاشتم رو میزها خیلی خسته شده بودم وزخمم درد می کرد رفتم تو اتاقم یه مسکن خوردم ودراز کشیدم نمی دونم چطور خوابم برد
- ماه وش ...ماه وش
چشام باز کردم مامانم دستشو گذاشت رو پیشونیم وگفت: چرا انقدر گرمی خیس عرق شدی ...
بلند شد رفت بیرون چشامو بستم
- دخترم ...
چشامو باز کردم آقای کیانی رو نگاه کردم
اخمی کرد وگفت : برین بیرون کیارش به کیهان بگو بیاد پایین ...زود
کیا: چیکار به اون دارید
آقای کیانی با خشم غرید وگفت : کار نامزادشو جبران کنه چرا نگفتین خونریزی داره بخیه هاش باز شده
مامان کیهان نالید : واااای من صبح خواستم بگم یادم رفت
کیارش : من با مستانه می بریمش برو کنار عمو
آقای کیانی : بزار اول زخمشو ببندم
با وسایل پانسمان که رو میز بود زخمم رو بست کیارش بغلم کرد چشامو بستم کسی رو نبینم دوست نداشتم انقدر ضعیف دیده بشم
ماه وش :
اتاق کیهان رو جم کردم ورو تختی رو عوض کردم مادر کیهان چی در موردمن فکر می کرد ناراحت نشستم لبه ای تخت هر بار یاد دیشب میفتادم تنم گُر می گرفت وبوی عطرش رو یاداوری می کرد وضعیت حمام اصلا جالب نبود لباسهای کیهان افتاده بود تو وان صبح دیده بودم مهران رفت تو اتاقش انگاری حالش بدشده بود پس دیشب مست بود خدا رو شکر چیزی یادش نمیومد ولی اشتباه از خودم بود نباید میومدم تو اتاق کیهان می خوابیدم هرچی بود اون صاحب کار من بود در کمدشو باز کردم یه لحظه جا خوردم اینکه کمد زنونه بود فهمیدم مال فانی درشو بستم کمدهاشو مرتب کردم کارام که تموم شد خواستم برم بیرون در باز شد کیهان اومد داخل رفتم عقب
کیهان: چراترسیدی ؟
- نه ....یهو اومدین داخل جا خوردم
اخم کرده بود به در تکیه داد وگفت: دیشب رو یادم اومده ولی قایمش کردی رو نمی فهمم
لبمو گزیدم وگفتم : مامانتون چی فکر می کرد .
ابروهاش پرید بالا وگفت : پس دروغ گفتی چیزی نبوده
تازه فهمیدم رو دست خوردم .
کیهان :بگو
- چی بگم ؟!
کیهان : می دونی از صبح تا حالا سردرد دیونه ام کرده بگو چه چیکار کردم خودم خبر ندارم
از صدای بلندش ترسیدم وگفتم : من فراموش کردم چرا اسرار دارین کاری که تو مستی کردین رو تکرار کنم
متعجب گفت: تکرار کنی ؟!
- منظورم اینه که بگم
کیهان : خوب بگو
اخم کردم وگفتم : برین کنار
کیهان : دارم حرف می زنم
- در رو باز کنید میگم
رفت کنار در رو باز کردم وپشت بهش گفتم : منو با نازنین اشتباه گرفتی
رفتم پایین بدنم عرق کرده بود از ترس می ترسیدم ازش ولی اون کار دیشبش از رو مستی بود یادشم نمیومد
رفتم تو آشپزخونه به مامان کمک کردم امشب مهمون زیاد میومد خانواده ای فانی وخانواده ای کیارش زود همه ای کارها رو انجام دادم که برم تو اتاقم وتو دید نباشم حوصله ای فانی رو نداشتم کلیک کرده بود رو من میز رو چیدم وسایل پذیرای رو بردم تو سالن گذاشتم رو میزها خیلی خسته شده بودم وزخمم درد می کرد رفتم تو اتاقم یه مسکن خوردم ودراز کشیدم نمی دونم چطور خوابم برد
- ماه وش ...ماه وش
چشام باز کردم مامانم دستشو گذاشت رو پیشونیم وگفت: چرا انقدر گرمی خیس عرق شدی ...
بلند شد رفت بیرون چشامو بستم
- دخترم ...
چشامو باز کردم آقای کیانی رو نگاه کردم
اخمی کرد وگفت : برین بیرون کیارش به کیهان بگو بیاد پایین ...زود
کیا: چیکار به اون دارید
آقای کیانی با خشم غرید وگفت : کار نامزادشو جبران کنه چرا نگفتین خونریزی داره بخیه هاش باز شده
مامان کیهان نالید : واااای من صبح خواستم بگم یادم رفت
کیارش : من با مستانه می بریمش برو کنار عمو
آقای کیانی : بزار اول زخمشو ببندم
با وسایل پانسمان که رو میز بود زخمم رو بست کیارش بغلم کرد چشامو بستم کسی رو نبینم دوست نداشتم انقدر ضعیف دیده بشم
۱۴.۸k
۱۳ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.