*راز دل*
*راز دل*
کیهان:
- مامان عجله کن اون تنهاست
مامان نگاهی بهم انداحت وگفت : وای مامان چرا انقدر عجله می کنی زوده هنوز
- اخه زود بیدار میشه بانو خانمم نگرانه ببین چطور داره نگاه می کنه
مامان خندید وگفت: خیلی خوب بریم
نشست راه افتادم نگاهشو ازم بر نمی داشت
- چیه مامان چرا اینجوری نگام می کنی
مامان با شیطنت خندید وگفت : هیچی می دونی یاد چی افتادم
- چی
مامان لبخند زد وگفت : یاد روزی افتادم به دنیا اومدی
- خوب
مامانم : بابات همینجوری بود انقدر هول کرده بود فقط بهش می خندیدم
- مگه من چطوریم ؟!
مامانم : نمی بینی
- یعنی چی مامان؟!!!
مامان خندید متعجب نگاش کردم بامهربونی گفت : عزیزم نمی خوای که فانی رو بندازی به جون خودت حواست باشه
- مگه چیکار کردم
مامان : توجه ات به ماه وش تو که از زنها فراری بودی می دونی که فانی چقدر حسوده
- فراری نبودم از ترس دختر خواهرت بود وحشی چموش خورشیدم ازش اهلی تره
مامانم قاه قاه می خندید خودمم خندم گرفت
مامان : ولی جدی پسرم یه فکری به حال خودت بکن
- یعنی چی
مامانم : منظورم فانی
- چرا شما همش حرف فانی رو می زنید ما رفتارمون خیلی بده ؟!
مامانم : نه پسرم رفتار فانی کم کم عصبیت می کنه
- فعلا باید بزارم با خودش کنار بیاد اینجوری بهتره
رسیدیم بیمارستان مامان رفت کنار ماه وشم منم کارای ترخیصشو انجام دادم ورو یه صندلی نشستم حرفای مامان واطرافیان فکرمو مشغول کرده بود یعنی من داشتم به فانی توجه می کردم ؟
- کیهان
سرمو بلند کردم رنگ ماه وش پریده بود مامانم زیر بغلشو گرفته بود ترجیح دادم حرفی نزنم وسکوت کردم رفتیم سوار ماشین شدیم مامانم ساکت بود اروم زد به پام نگاش کردم سرشو تکون داد منظورشو فهمیدم یعنی چرا ساکتم بهتره بعضی مواقع سکوت کنی اینجوری بهتره
رسیدیم خونه یه راست رفتم بالا لباس عوض کردم وزدم بیرون تصمیم گرفتم برم خونه ای عمو نیم ساعت بعد رسیدم دم در خونشون در باز بود رفتم داخل کیانا ومستانه تو حیاط نشسته بودن
- سلام
کیانا برگشت وبا دیدنم جیغ زد وگفت : کیهان ترسیدم
- چرا
کیانا خندید وگفت : داشتم غیبت نامزادتو می کردم
اخم کردم وگفتم : مگه فانی چیکار کرده همه ازش بدشون میاد
مستانه نگاهم کرد وگفت : ماه وش خوبه؟
- چرا نمیری حالشو بپرسی
سرشو انداخت پایین کیانا رو نگاه کردم وگفتم : کیا کجاست ؟
کیانا: رفته تولد دوستش
- برام یه قهوه میاری
بهش چشمک زدم خندید وگفت : چشم داداشی
کیانا رفت روبه روی مستانه نشستم وگفتم : کیا چرا رفته جشن ؟! اونکه عوض شده بود
لبشو گزید ولی اشکش سرازیر شد بعدم به هق هق افتاد چیزی نگفتم تا اروم شد
- مستانه خانم
سرشو بلند کرد وگفت : مهرمو حلالش می کنم می خوام جدا بشم ...منو تحقیر می کنه ...اشتباه کردم به اندازه کافی غرورم خورد شده زندانیش شدم دیگه چی تو رو خدا آقا کیهان می دونم از من بدتون میاد
- ببین مستانه خانم اولاش واقعا ازت بدم میومد بعدفهمیدم اشتباه کردم برای جبران اومدم با خانواده عمو حرف زدم کیا که رفتارش بهتر شده بود
مستانه سرشو پایین انداخت وگفت : بهم گفته هر چی بخوای میدمت رازی شو طلاق بگیریم گفتم چیزی نمی خوام زندگیمو می خوام ....دیگه مشکلی نبود دیشب بهش گفتم قرص می خورم باردار نشم عصبی شد فکر می کنه دارم بازیش میدم
- بهتره دراین مورد با زن عمو حرف بزنی منم با کیا حرف می زنم شاید یه بچه زندگیتون رو عوض کنه
بلند شدم رفتم داخل پیش زن عمو وباهاش حرف زدم اونم قول داد یه کارای برای زندگی مستانه وکیا بکنه
کیهان:
- مامان عجله کن اون تنهاست
مامان نگاهی بهم انداحت وگفت : وای مامان چرا انقدر عجله می کنی زوده هنوز
- اخه زود بیدار میشه بانو خانمم نگرانه ببین چطور داره نگاه می کنه
مامان خندید وگفت: خیلی خوب بریم
نشست راه افتادم نگاهشو ازم بر نمی داشت
- چیه مامان چرا اینجوری نگام می کنی
مامان با شیطنت خندید وگفت : هیچی می دونی یاد چی افتادم
- چی
مامان لبخند زد وگفت : یاد روزی افتادم به دنیا اومدی
- خوب
مامانم : بابات همینجوری بود انقدر هول کرده بود فقط بهش می خندیدم
- مگه من چطوریم ؟!
مامانم : نمی بینی
- یعنی چی مامان؟!!!
مامان خندید متعجب نگاش کردم بامهربونی گفت : عزیزم نمی خوای که فانی رو بندازی به جون خودت حواست باشه
- مگه چیکار کردم
مامان : توجه ات به ماه وش تو که از زنها فراری بودی می دونی که فانی چقدر حسوده
- فراری نبودم از ترس دختر خواهرت بود وحشی چموش خورشیدم ازش اهلی تره
مامانم قاه قاه می خندید خودمم خندم گرفت
مامان : ولی جدی پسرم یه فکری به حال خودت بکن
- یعنی چی
مامانم : منظورم فانی
- چرا شما همش حرف فانی رو می زنید ما رفتارمون خیلی بده ؟!
مامانم : نه پسرم رفتار فانی کم کم عصبیت می کنه
- فعلا باید بزارم با خودش کنار بیاد اینجوری بهتره
رسیدیم بیمارستان مامان رفت کنار ماه وشم منم کارای ترخیصشو انجام دادم ورو یه صندلی نشستم حرفای مامان واطرافیان فکرمو مشغول کرده بود یعنی من داشتم به فانی توجه می کردم ؟
- کیهان
سرمو بلند کردم رنگ ماه وش پریده بود مامانم زیر بغلشو گرفته بود ترجیح دادم حرفی نزنم وسکوت کردم رفتیم سوار ماشین شدیم مامانم ساکت بود اروم زد به پام نگاش کردم سرشو تکون داد منظورشو فهمیدم یعنی چرا ساکتم بهتره بعضی مواقع سکوت کنی اینجوری بهتره
رسیدیم خونه یه راست رفتم بالا لباس عوض کردم وزدم بیرون تصمیم گرفتم برم خونه ای عمو نیم ساعت بعد رسیدم دم در خونشون در باز بود رفتم داخل کیانا ومستانه تو حیاط نشسته بودن
- سلام
کیانا برگشت وبا دیدنم جیغ زد وگفت : کیهان ترسیدم
- چرا
کیانا خندید وگفت : داشتم غیبت نامزادتو می کردم
اخم کردم وگفتم : مگه فانی چیکار کرده همه ازش بدشون میاد
مستانه نگاهم کرد وگفت : ماه وش خوبه؟
- چرا نمیری حالشو بپرسی
سرشو انداخت پایین کیانا رو نگاه کردم وگفتم : کیا کجاست ؟
کیانا: رفته تولد دوستش
- برام یه قهوه میاری
بهش چشمک زدم خندید وگفت : چشم داداشی
کیانا رفت روبه روی مستانه نشستم وگفتم : کیا چرا رفته جشن ؟! اونکه عوض شده بود
لبشو گزید ولی اشکش سرازیر شد بعدم به هق هق افتاد چیزی نگفتم تا اروم شد
- مستانه خانم
سرشو بلند کرد وگفت : مهرمو حلالش می کنم می خوام جدا بشم ...منو تحقیر می کنه ...اشتباه کردم به اندازه کافی غرورم خورد شده زندانیش شدم دیگه چی تو رو خدا آقا کیهان می دونم از من بدتون میاد
- ببین مستانه خانم اولاش واقعا ازت بدم میومد بعدفهمیدم اشتباه کردم برای جبران اومدم با خانواده عمو حرف زدم کیا که رفتارش بهتر شده بود
مستانه سرشو پایین انداخت وگفت : بهم گفته هر چی بخوای میدمت رازی شو طلاق بگیریم گفتم چیزی نمی خوام زندگیمو می خوام ....دیگه مشکلی نبود دیشب بهش گفتم قرص می خورم باردار نشم عصبی شد فکر می کنه دارم بازیش میدم
- بهتره دراین مورد با زن عمو حرف بزنی منم با کیا حرف می زنم شاید یه بچه زندگیتون رو عوض کنه
بلند شدم رفتم داخل پیش زن عمو وباهاش حرف زدم اونم قول داد یه کارای برای زندگی مستانه وکیا بکنه
۱۸.۷k
۱۳ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.