*شیرین*
*شیرین*
........
چشام باز کردم تموم تنم کوفته بود ودرد می کرد فکرمو به کار انداختم اینجا کجا بود من کجا بودم اومدم اینجا من سر خاک بردیا بودم اینجا بیمارستانه بچه هام
در باز شد با دیدن اون زدم زیر گریه وگفتم : بچه هام
امیر: همینجان گریه نکن
- من اینجا چیکار می کنم
امیر : سر خاک بردیا از حال رفتی از دیروز تا الان بی هوشی
بیشتر گریه کردم وگفتم : بچه هام گشنه موندن من چقدر احمقم
نگام کرد ورفت بیرون پریوش همراه نازگل اومدن داخل نازگل ازش گرفتم وبه سینم فشردم اشک هام دست خودم نبود
- بردیام کو
پریوش : با امیره
اونم اومد داخل بردیا خواب بودنازگل رو دادم پریوش امیر خم شد بردیا رو گذاشت بغلم گردنبندش از پیرهنش اومد بیرون همون گردنبندی که خودم یه روز بهش کادو داده بودم نگاش کردم چشاش قرمز بود روشو برگردوند ورفت کنار پنجره
پریوش : بچه ها حالشون خوبه
- حتما گشنشونه
پریوش : بهشون شیر خشک دادم
- من خیلی احمقم بچه ها رو ...
پریوش بغلم کرد تو سرم بوسید وگفت : خدا بهت رحم کرده دخترم می خواستی بری با من می رفتی با یکی از دوستات می رفتی
بردیا بیدار شد وگریه می کرد می خواستم بهش شیر بدم اون رفت بیرون وپریوش خانم صدا زد هر کاری می کردم بردیا شیر نمی خورد وبیشتر گریه می کرد پریوش اومد داخل نازگل باهاش نبود اومد وشیشه شیری از کیفش در آورد وداد دستم متعجب نگاش کردم بردیا انقدر گریه می کرد بی تاب شدم ود کمال تعجب سر شیشه شیر میک می زد
پریوش : شیرین جان می بینی که بردیا شیر خشک می خوره ...دکتر گفته باید به بچه ها شیر ندی خیلی ضعیف شدی
- مگه میشه ...
پریوش : اره بخاطر خودت تو نمی تونی دوتا بچه رو شیر بدی
به بردیا نگاه کردم که شیر کامل خورد در باز شد ومریم وفرزام اومدن داخل مریم اومد بغلم کرد ناز گل تو بغل فرزام بود
مریم : الهی بمیرم عزیزم تو این حال نبینمت
- خدا نکنه دیونه
فرزام : این دختر کوچلوت نمیدی به ما قرض
- نه مگه خودتون نمی تونید بچه بیارین
فرزام متعجب گفت : من بچه بیارم
مریم : فرزام
خندیدم نفس اومد داخل وبغلم کرد انقدر بوسیدم کنارش زدم
نفس : نمی دونی تو چه حالی دیشب اومدیم پیشت .حالتم خیلی بد بود
- دیشب اومدی پیش من
نفس : اره امیر زنگ زد گفت بیایم .هی شیرین زود خوب شو عروسی بی تو بی عروسی
- نمردم که
همه گفتن خدا نکنه
خدا رو شکر مرخص شدم و باپریوش برگشتم خونه اونم دیگهندیدم
........
چشام باز کردم تموم تنم کوفته بود ودرد می کرد فکرمو به کار انداختم اینجا کجا بود من کجا بودم اومدم اینجا من سر خاک بردیا بودم اینجا بیمارستانه بچه هام
در باز شد با دیدن اون زدم زیر گریه وگفتم : بچه هام
امیر: همینجان گریه نکن
- من اینجا چیکار می کنم
امیر : سر خاک بردیا از حال رفتی از دیروز تا الان بی هوشی
بیشتر گریه کردم وگفتم : بچه هام گشنه موندن من چقدر احمقم
نگام کرد ورفت بیرون پریوش همراه نازگل اومدن داخل نازگل ازش گرفتم وبه سینم فشردم اشک هام دست خودم نبود
- بردیام کو
پریوش : با امیره
اونم اومد داخل بردیا خواب بودنازگل رو دادم پریوش امیر خم شد بردیا رو گذاشت بغلم گردنبندش از پیرهنش اومد بیرون همون گردنبندی که خودم یه روز بهش کادو داده بودم نگاش کردم چشاش قرمز بود روشو برگردوند ورفت کنار پنجره
پریوش : بچه ها حالشون خوبه
- حتما گشنشونه
پریوش : بهشون شیر خشک دادم
- من خیلی احمقم بچه ها رو ...
پریوش بغلم کرد تو سرم بوسید وگفت : خدا بهت رحم کرده دخترم می خواستی بری با من می رفتی با یکی از دوستات می رفتی
بردیا بیدار شد وگریه می کرد می خواستم بهش شیر بدم اون رفت بیرون وپریوش خانم صدا زد هر کاری می کردم بردیا شیر نمی خورد وبیشتر گریه می کرد پریوش اومد داخل نازگل باهاش نبود اومد وشیشه شیری از کیفش در آورد وداد دستم متعجب نگاش کردم بردیا انقدر گریه می کرد بی تاب شدم ود کمال تعجب سر شیشه شیر میک می زد
پریوش : شیرین جان می بینی که بردیا شیر خشک می خوره ...دکتر گفته باید به بچه ها شیر ندی خیلی ضعیف شدی
- مگه میشه ...
پریوش : اره بخاطر خودت تو نمی تونی دوتا بچه رو شیر بدی
به بردیا نگاه کردم که شیر کامل خورد در باز شد ومریم وفرزام اومدن داخل مریم اومد بغلم کرد ناز گل تو بغل فرزام بود
مریم : الهی بمیرم عزیزم تو این حال نبینمت
- خدا نکنه دیونه
فرزام : این دختر کوچلوت نمیدی به ما قرض
- نه مگه خودتون نمی تونید بچه بیارین
فرزام متعجب گفت : من بچه بیارم
مریم : فرزام
خندیدم نفس اومد داخل وبغلم کرد انقدر بوسیدم کنارش زدم
نفس : نمی دونی تو چه حالی دیشب اومدیم پیشت .حالتم خیلی بد بود
- دیشب اومدی پیش من
نفس : اره امیر زنگ زد گفت بیایم .هی شیرین زود خوب شو عروسی بی تو بی عروسی
- نمردم که
همه گفتن خدا نکنه
خدا رو شکر مرخص شدم و باپریوش برگشتم خونه اونم دیگهندیدم
۱۷.۹k
۱۳ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.