3 قسمت نوزدهم
3 قسمت نوزدهم
سوتی کشید و گفت:
ـ خــــدایا... تو چقدر عروســـکی هستی.
نگاه کن حضرتِ اَبِرفرضی. مردای این دوره چرا انقدر ندیده هستن؟ اخمی کردم و گفتم:
ـ زشته این کارا می بینن خوبیت نداره. جمع کن لک و لوچه رو...
لبخندش و جمع کرد و دستش و به دیوارِ کنارۀ در تکیه داد. من هنوز از دو پله ای که می خورد تا بریم بیرون کامل نرفته بودم بالا به خاطری همین اون از من بالاتر بود. کمی خم شد و دوباره یه لبخند از اون قشنگاش که مارو هوس می ندازه شوور کنیم زد و گفت:
ـ خانم کجا تشریف می برن؟
ـ فرک نکنم به شما دخلی داشته باشه. بکش کنار.
ای بابا این پسرِ از اون بالا بالا ها اومده نمی دونه نباید انقدر بپیچه به یه دختر.. داره اعصاب می ریزه به هم. لحنش و مثل من کرد و کمی بیشتر خم شد روم.
ـ با فعلِ ربطــی دخلش می دیم!
. بعد زد زیرِ خنده... ما یه همسایه داشتیم اسمش جعفر بی کله بود. اونم هر چی می دید می زد زیرِ خنده. اما این دچارِ خوشمزگی مزمن شده هر چی می گه می زنه زیرِ خنده. شاید باید پیشنهاد بدم جایِ بتول با جعفر به اشتراک برسن و ازدواج کنن. نه کارِ درستی نیست اونوقت خودم بی نصیب می مونم.
ای بابا دختر انقدر با خودت از این فکرا می کنی الان ملت فرک می کنن داری تور پهن می کنی و صید می گیری نمی دونن تو قرارِ تا آخر عمر ازدواج نکنی.
تو خفه وجدان. هر کی ندونه تو که می دونی من کلاس میام. من می ترسم شوور گیرم نیاد واسه این می گم ازدواج نمی کنم که اگه یه وقت ترشیدم بگن خودش نخواست. نه که بگن طلبه نداشت. دستش و جلوی صورتم تکن داد و گفت:
ـ کجایی دختر؟ می گم اجازۀ همراهی دارم؟
پوفـــ به این هر چی بگی باز کارِ خودش و می کنه. می دونستم سخندون تا سرِ کوچه بیاد هِی اوی اوی می کنه و می گه که خسته شده. اگه هاویار باهام میومد می تونستم یکم به دخترای دیگه فخر می فروختم. بدجور کلاس داشت. هم اینکه وقتی سخندون می شینه سرِ تاپ یکی هست هلِش بده. با این افکار فکر کردم هاویار الان حکمِ چی می تونه داشته باشه جز همون نوچه؟
نگاهی به دور و بر انداختم و گفتم:
ـ خوبیت نداره تو رو هی آویزونِ ما ببینن من میرم سرِ خیابون توام بیا.
از در فاصله گرفت و گفت:
ـ این حرفا چیه؟ نه خرجِ تو رو می دن نه من و. من که مشکلی توش نمی بینم صبر کن برم ماشین و بیارم.
داشت می رفت که دست انداختم دورِ مچش و محکم گرفتمش.
ـ ای بابا مثل اینکه شوما شرایط ما رو درک نمی کنیا. یکم دیگه بات برم و بیام پس فردا از محل می ندازنم بیرون که چی شووراشون و به راهِ غیرِ مستقیم نکشونم.
نگاهی به دستم که هنو رو دستش بود انداخت و روش ثابت نگه داشت. گفت:
ـ باشه. شما برید سرِ خیابون منم میام.
برای اولین بار در عمرِ بیست و یک ساله ام فکر کردم منم می دونم خجالت یعنی چی؟ دستم و کشیدم عقب و بدونِ اینکه دیگه نگاش کنم گفتم:
ـ پس تا بعد زت زیاد.
ازش رو گرفتم تا برم که با پسرِ جمیله چشم تو چشم شدم. جلویِ در خونه واستاده بود و همینجور که زنجیر می چرخوند به ما نگاه می کرد. راستی من چرا اسمش و نپرسیدم؟ دوست ندارم هی بِش بگم پسرِ جمیله جنازه بیار، هی بگم پسرِ جمیله گم شو.
دستِ سخندون و گرفتم و بی توجه به پسرِ جمیله رفتیم سرِ خیابون. هچی دیگه پاش بیفته این پسرای محل از همه خاله زنگ تر هستن. برامون حرف در نیارن. البته اصن مهم نی. اما اینکه پشتت بگن دخترِ با همه تیک می زنه. یا اینکه فرک کنن شووراشون و می خوام واس خودم تمومِ.
نگاهی به سخندون انداختم. رو پله یه خونه نشسته بود و یه دستش جلوی دماغش بود و اون یکی دستشم کرده بود تو دماغش.
ـ سخـــخندوووون.
اصلا برنگشت طرفِ من. چه بیخیالِ نگاه کن تو رو خدا. یعنی الان فکر کرده هیچکس نمی بینتش؟
ـ مگه با تو نیستم بچه؟ هزار بار گفتم این کارا جاش تو دستشوییِ.
وقتی دیدم محل نمی کنه رفتم سمتش که فوری دستش و از تو دماغش در آورد و مالید به زیرِ پله و بلند شد ایستاد.
ـ آزی غلط کَلدم.
یدونه محکم زدم پسِ کله اش و گفتم:
ـ اگه فلفل نریختم دهنت بذار بریم خونه.
با ذوق سرش و بالا کرد و گفت:
ـ فیفیل خومشَزَست؟!
چشمام و براش لوچ کردم و رفتم سمتِ هاویار که تازه رسیده بود. خودش از ماشین پیاده شد و فوری در و برام باز کرد. خدا رو شرک اومد. چون درِماشینش که باز می شد می رفت بالا. منم ندید بدید ممکن بود فرک کنم خرابکاری کردم یا اینکه این درِ یه بیگانه هست و من فرار می کردم.
نشستم و سپردم خودش سخندون و سوار کنه. دفعه پیش قبلِ اینکه سوار شم در و باز کرده بود و اصلا به خاطرِ حالِ خرابِ سخندون دقت نکرده بودم. چه با حال بود.
یادمِ اولین بار که چندین سالِ پیش سوارِ پرایت شدیم واسه دزدی بلت نبودم درش و باز کنم و از شیشه اومدم بیرون اما بعد کم کم یاد گرفتم.
ـ تو چراا مروز همش تو هپروتی؟ مشکلی پیش اومده؟
از ف
سوتی کشید و گفت:
ـ خــــدایا... تو چقدر عروســـکی هستی.
نگاه کن حضرتِ اَبِرفرضی. مردای این دوره چرا انقدر ندیده هستن؟ اخمی کردم و گفتم:
ـ زشته این کارا می بینن خوبیت نداره. جمع کن لک و لوچه رو...
لبخندش و جمع کرد و دستش و به دیوارِ کنارۀ در تکیه داد. من هنوز از دو پله ای که می خورد تا بریم بیرون کامل نرفته بودم بالا به خاطری همین اون از من بالاتر بود. کمی خم شد و دوباره یه لبخند از اون قشنگاش که مارو هوس می ندازه شوور کنیم زد و گفت:
ـ خانم کجا تشریف می برن؟
ـ فرک نکنم به شما دخلی داشته باشه. بکش کنار.
ای بابا این پسرِ از اون بالا بالا ها اومده نمی دونه نباید انقدر بپیچه به یه دختر.. داره اعصاب می ریزه به هم. لحنش و مثل من کرد و کمی بیشتر خم شد روم.
ـ با فعلِ ربطــی دخلش می دیم!
. بعد زد زیرِ خنده... ما یه همسایه داشتیم اسمش جعفر بی کله بود. اونم هر چی می دید می زد زیرِ خنده. اما این دچارِ خوشمزگی مزمن شده هر چی می گه می زنه زیرِ خنده. شاید باید پیشنهاد بدم جایِ بتول با جعفر به اشتراک برسن و ازدواج کنن. نه کارِ درستی نیست اونوقت خودم بی نصیب می مونم.
ای بابا دختر انقدر با خودت از این فکرا می کنی الان ملت فرک می کنن داری تور پهن می کنی و صید می گیری نمی دونن تو قرارِ تا آخر عمر ازدواج نکنی.
تو خفه وجدان. هر کی ندونه تو که می دونی من کلاس میام. من می ترسم شوور گیرم نیاد واسه این می گم ازدواج نمی کنم که اگه یه وقت ترشیدم بگن خودش نخواست. نه که بگن طلبه نداشت. دستش و جلوی صورتم تکن داد و گفت:
ـ کجایی دختر؟ می گم اجازۀ همراهی دارم؟
پوفـــ به این هر چی بگی باز کارِ خودش و می کنه. می دونستم سخندون تا سرِ کوچه بیاد هِی اوی اوی می کنه و می گه که خسته شده. اگه هاویار باهام میومد می تونستم یکم به دخترای دیگه فخر می فروختم. بدجور کلاس داشت. هم اینکه وقتی سخندون می شینه سرِ تاپ یکی هست هلِش بده. با این افکار فکر کردم هاویار الان حکمِ چی می تونه داشته باشه جز همون نوچه؟
نگاهی به دور و بر انداختم و گفتم:
ـ خوبیت نداره تو رو هی آویزونِ ما ببینن من میرم سرِ خیابون توام بیا.
از در فاصله گرفت و گفت:
ـ این حرفا چیه؟ نه خرجِ تو رو می دن نه من و. من که مشکلی توش نمی بینم صبر کن برم ماشین و بیارم.
داشت می رفت که دست انداختم دورِ مچش و محکم گرفتمش.
ـ ای بابا مثل اینکه شوما شرایط ما رو درک نمی کنیا. یکم دیگه بات برم و بیام پس فردا از محل می ندازنم بیرون که چی شووراشون و به راهِ غیرِ مستقیم نکشونم.
نگاهی به دستم که هنو رو دستش بود انداخت و روش ثابت نگه داشت. گفت:
ـ باشه. شما برید سرِ خیابون منم میام.
برای اولین بار در عمرِ بیست و یک ساله ام فکر کردم منم می دونم خجالت یعنی چی؟ دستم و کشیدم عقب و بدونِ اینکه دیگه نگاش کنم گفتم:
ـ پس تا بعد زت زیاد.
ازش رو گرفتم تا برم که با پسرِ جمیله چشم تو چشم شدم. جلویِ در خونه واستاده بود و همینجور که زنجیر می چرخوند به ما نگاه می کرد. راستی من چرا اسمش و نپرسیدم؟ دوست ندارم هی بِش بگم پسرِ جمیله جنازه بیار، هی بگم پسرِ جمیله گم شو.
دستِ سخندون و گرفتم و بی توجه به پسرِ جمیله رفتیم سرِ خیابون. هچی دیگه پاش بیفته این پسرای محل از همه خاله زنگ تر هستن. برامون حرف در نیارن. البته اصن مهم نی. اما اینکه پشتت بگن دخترِ با همه تیک می زنه. یا اینکه فرک کنن شووراشون و می خوام واس خودم تمومِ.
نگاهی به سخندون انداختم. رو پله یه خونه نشسته بود و یه دستش جلوی دماغش بود و اون یکی دستشم کرده بود تو دماغش.
ـ سخـــخندوووون.
اصلا برنگشت طرفِ من. چه بیخیالِ نگاه کن تو رو خدا. یعنی الان فکر کرده هیچکس نمی بینتش؟
ـ مگه با تو نیستم بچه؟ هزار بار گفتم این کارا جاش تو دستشوییِ.
وقتی دیدم محل نمی کنه رفتم سمتش که فوری دستش و از تو دماغش در آورد و مالید به زیرِ پله و بلند شد ایستاد.
ـ آزی غلط کَلدم.
یدونه محکم زدم پسِ کله اش و گفتم:
ـ اگه فلفل نریختم دهنت بذار بریم خونه.
با ذوق سرش و بالا کرد و گفت:
ـ فیفیل خومشَزَست؟!
چشمام و براش لوچ کردم و رفتم سمتِ هاویار که تازه رسیده بود. خودش از ماشین پیاده شد و فوری در و برام باز کرد. خدا رو شرک اومد. چون درِماشینش که باز می شد می رفت بالا. منم ندید بدید ممکن بود فرک کنم خرابکاری کردم یا اینکه این درِ یه بیگانه هست و من فرار می کردم.
نشستم و سپردم خودش سخندون و سوار کنه. دفعه پیش قبلِ اینکه سوار شم در و باز کرده بود و اصلا به خاطرِ حالِ خرابِ سخندون دقت نکرده بودم. چه با حال بود.
یادمِ اولین بار که چندین سالِ پیش سوارِ پرایت شدیم واسه دزدی بلت نبودم درش و باز کنم و از شیشه اومدم بیرون اما بعد کم کم یاد گرفتم.
ـ تو چراا مروز همش تو هپروتی؟ مشکلی پیش اومده؟
از ف
۳۶۳.۹k
۰۹ مهر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.