2 فوری سر خیابون سوارِ اتوبوس شدم. انقدر شلوغ بود که بیی
2 فوری سر خیابون سوارِ اتوبوس شدم. انقدر شلوغ بود که بییخالِ این شدم که برم ته و بِچِسبم به شیشه. دو برابرِ اونی که جا داشت شلوغ بود.
کمی که رفت حس کردم بغل دستیم سرش با پاش تنیس می زنه. نیم نگاهی بهش انداختم جوری بهم نیگاه کرد که تا آخرش و خوندم. به به... همین و کم داشتیم.
چند ثانیه بعد دستایی که کمی رو کیفم بازی می کرد و حس کردم.
نیگاهش کردم عرق رو پیشونیش نشسته بود و با چشمای از حدقه درومده نگام می کردم. خدایا یعنی منم اینجور مواقع اینجوری شبیه بوزینه می شم؟! خندۀ کوتاهی کردم و رفتم زیر گوشش گفتم:
ـ د ن د دزد به دزد بزنه ، اونوقت مردم چی می گن؟!
ـ نمی فهمم چی می گید. ببخشید شلوغِ کیفا قاطی شدن.
سری تکن دادم. ازش رو گرفتم. حق دارن ملت کیفاشون و بغل بگیرن و بچه هاشون و بزارن کنار دستشون. ایستگاه بعد از اتوبوس زدم بیرون. نه انگار دیگه نون تو اتوبوس نیست. نونمون و آجر کردن.
نفسم و سخت دادم بیرون و فکر کردم که پیشنهادِ دایی همچینم بد نیست. رو به آسمون کردم و گفتم:
ـ به اندازۀ پولِ سفر کرکر هوام و داشته باش بعدش دیگه بیخیالش می شم. باور کن.
هنوز چند قدمی برنداشته بودم که ماشینی کمی جلو تر از من پارک کرد و صاحبش به سمتِ عابر بانک رفت. نگاهی بهش انداختم جز کیفِ عابرش هیچ چیزی همراه نداشت. این یعنی ینکه سوئیچش و احتمالا دزگیرش همراهش نیست. چشمام و بستم و ثانیه ای ایستادم. سعی کردم آروم باشم و به اینکه خدا کنارمِ و به خاطر اینکارم قرار نیست عصبی بشه و دهنم و سرویس کنه فکر کردم. احساس کردم آروم شدم.
چشم باز کردم و با یه حرکت در ماشین و باز کردم. قبل از اینکه صدای بسته شدنِ در توجه کسی، مخصوصا اون مرد و جلب کنه استارت زدم و الفرار. نمی دونم چرا فکر کردم شاید توش پول باشه. اگه پول بود اون مرد یا پسر نمی رفت عابر بانک. خیلی زود از محل دور شدم و تو یه کوچه خیلی با کلاس پیچیدم عقل جن هم قد نمی ده که ماشین دزدی باشه و من با خیالِ راحت تو معرضِ دید بذارمش.
کمی گشتم. هیچی نبود اما یه انگشتر تو یه جعبۀ خیلی شیکِ مخملی بود. اندازۀ یه تومن می شد اما برای من بیشتر از سیصد تومن نمی ارزید چون نمی تونستم تو طلافروشی ها آبش کنم و باید می بردم به سطار طلا می فروختمش. اینم بد نبود. توجهم به مردی که از پارکینگِ خونه اش اومد بیرون جلب شد. نمی دونم چی شد و کسی که پشتِ خط بود و داشت با موبایبلش باهاش بحث می کرد چی گفت که از ماشین پیاده شد و درِ ماشین همونطور باز موند و خودش با دو به داخلِ خونۀ ویلاییِ خیلی قشنگش رفت.
صبر نکردم تا این لقمۀ چرب و نرم بپره. ماشین و همونجا ول کردم و جهبۀ انگشتر و تو جیبم جا دادم و حمله کردم سمتِ اون ماشین قشنگ. زودی حر کت کردم و پیچیدم تو خیابونِ اصلیِ عظیمیه بینِ مهران و طالقانی. هنوز خیلی نرفته بودم که افسر نمی دونم از کدوم سولاخی اومد بیرون و بهم علامت داد که بزنم کنار.
ایییییی یا جدِ سادات یا ابِر فضر. حالا چی کار کنم. سرعتم و کمتر کردم... ؟ ساتی ساتی فکر کن تو می تونی
خاک تو سرت چیو می تونی؟ الان می برت زندان. چند بار بهت گفتم دست تو جیبِ این مف خورا کردن دردسر داره گوش ندادی.
ـ تو رو خدا تو الان لال بمیر من ببینم چه گلی بر سر کنم.
داشت نزدیک می شد. اگه فرار کنم دقیقا سر میدون اسبی یه ایست بازرسی هست گیر میفتم. اگه دنده عقب فرار کنم و این افسر پلیس هم ریشای میرزا کوچک خان حساب نکنم و بتونیم ردش کنیم عقب تر پاسگاه میدون طالقانی هست.
یا خدا یا عباس پس فقط یه راه می مونه. کلاهم و در آوردم. موهای لخت و خرماییِ روشنم ریخت دورم. دوباره کلاه و سر کردم. صد در صد اون از شیشه های دودیِ ماشین نمی تونه ببین من کلاه سرم بوده . حالا موهای بلند و به قول خواهرم دون دونم از دور کلاه ریخته بود بیرون. دندونم و چند بار به لبم فشار دادم تا کمی قرمز شه حداقل یکم شبیه آدمیزاد شم.
ـ اصلا فکرشم نکن. شبیه هر چی هستی جز آدمیزاد. این شلوار شش جیبت و می خوای چی کار کنی؟ من که می گم بزن بالا بزار اون ساق بلوریت معلوم شه.
ـ تو رو خدا ببند. من این و بزنم بالا که چند تا چاقو دور پام بستس لا مصب واسه یه بارم شده تو زندگیت حرف نزن. لحظۀ آخر که زد به شیشه ماشین فکری به سرم زد. فقط جدِ سادات و خدا یاری کنن که بگیره. شیشه و دادم پایین و چشمای نگرانم و دوختم به سرکار.
فصل اول ( قسمت دهم )
ـ مدارک ماشین.
آب دهنم و قورت دادم. اصلا از قدیم الاَیام من از پلیس می ترسیدم. حالا از این مدلِ راهنمایی رانندگی که با توجه به لباسشون شبیهِ میت می شن یا اون یکی ها نیروی انتظامیِ محترم که همیشه با فلفل دلمه اشتباهشون می گیرم کار ندارم هر دو ترسناک هستن. دستی به پیشونیم که با وقاحتِ تمام عرقی نداشت و مارو رو سفید کرده بود کشیدم و به
کمی که رفت حس کردم بغل دستیم سرش با پاش تنیس می زنه. نیم نگاهی بهش انداختم جوری بهم نیگاه کرد که تا آخرش و خوندم. به به... همین و کم داشتیم.
چند ثانیه بعد دستایی که کمی رو کیفم بازی می کرد و حس کردم.
نیگاهش کردم عرق رو پیشونیش نشسته بود و با چشمای از حدقه درومده نگام می کردم. خدایا یعنی منم اینجور مواقع اینجوری شبیه بوزینه می شم؟! خندۀ کوتاهی کردم و رفتم زیر گوشش گفتم:
ـ د ن د دزد به دزد بزنه ، اونوقت مردم چی می گن؟!
ـ نمی فهمم چی می گید. ببخشید شلوغِ کیفا قاطی شدن.
سری تکن دادم. ازش رو گرفتم. حق دارن ملت کیفاشون و بغل بگیرن و بچه هاشون و بزارن کنار دستشون. ایستگاه بعد از اتوبوس زدم بیرون. نه انگار دیگه نون تو اتوبوس نیست. نونمون و آجر کردن.
نفسم و سخت دادم بیرون و فکر کردم که پیشنهادِ دایی همچینم بد نیست. رو به آسمون کردم و گفتم:
ـ به اندازۀ پولِ سفر کرکر هوام و داشته باش بعدش دیگه بیخیالش می شم. باور کن.
هنوز چند قدمی برنداشته بودم که ماشینی کمی جلو تر از من پارک کرد و صاحبش به سمتِ عابر بانک رفت. نگاهی بهش انداختم جز کیفِ عابرش هیچ چیزی همراه نداشت. این یعنی ینکه سوئیچش و احتمالا دزگیرش همراهش نیست. چشمام و بستم و ثانیه ای ایستادم. سعی کردم آروم باشم و به اینکه خدا کنارمِ و به خاطر اینکارم قرار نیست عصبی بشه و دهنم و سرویس کنه فکر کردم. احساس کردم آروم شدم.
چشم باز کردم و با یه حرکت در ماشین و باز کردم. قبل از اینکه صدای بسته شدنِ در توجه کسی، مخصوصا اون مرد و جلب کنه استارت زدم و الفرار. نمی دونم چرا فکر کردم شاید توش پول باشه. اگه پول بود اون مرد یا پسر نمی رفت عابر بانک. خیلی زود از محل دور شدم و تو یه کوچه خیلی با کلاس پیچیدم عقل جن هم قد نمی ده که ماشین دزدی باشه و من با خیالِ راحت تو معرضِ دید بذارمش.
کمی گشتم. هیچی نبود اما یه انگشتر تو یه جعبۀ خیلی شیکِ مخملی بود. اندازۀ یه تومن می شد اما برای من بیشتر از سیصد تومن نمی ارزید چون نمی تونستم تو طلافروشی ها آبش کنم و باید می بردم به سطار طلا می فروختمش. اینم بد نبود. توجهم به مردی که از پارکینگِ خونه اش اومد بیرون جلب شد. نمی دونم چی شد و کسی که پشتِ خط بود و داشت با موبایبلش باهاش بحث می کرد چی گفت که از ماشین پیاده شد و درِ ماشین همونطور باز موند و خودش با دو به داخلِ خونۀ ویلاییِ خیلی قشنگش رفت.
صبر نکردم تا این لقمۀ چرب و نرم بپره. ماشین و همونجا ول کردم و جهبۀ انگشتر و تو جیبم جا دادم و حمله کردم سمتِ اون ماشین قشنگ. زودی حر کت کردم و پیچیدم تو خیابونِ اصلیِ عظیمیه بینِ مهران و طالقانی. هنوز خیلی نرفته بودم که افسر نمی دونم از کدوم سولاخی اومد بیرون و بهم علامت داد که بزنم کنار.
ایییییی یا جدِ سادات یا ابِر فضر. حالا چی کار کنم. سرعتم و کمتر کردم... ؟ ساتی ساتی فکر کن تو می تونی
خاک تو سرت چیو می تونی؟ الان می برت زندان. چند بار بهت گفتم دست تو جیبِ این مف خورا کردن دردسر داره گوش ندادی.
ـ تو رو خدا تو الان لال بمیر من ببینم چه گلی بر سر کنم.
داشت نزدیک می شد. اگه فرار کنم دقیقا سر میدون اسبی یه ایست بازرسی هست گیر میفتم. اگه دنده عقب فرار کنم و این افسر پلیس هم ریشای میرزا کوچک خان حساب نکنم و بتونیم ردش کنیم عقب تر پاسگاه میدون طالقانی هست.
یا خدا یا عباس پس فقط یه راه می مونه. کلاهم و در آوردم. موهای لخت و خرماییِ روشنم ریخت دورم. دوباره کلاه و سر کردم. صد در صد اون از شیشه های دودیِ ماشین نمی تونه ببین من کلاه سرم بوده . حالا موهای بلند و به قول خواهرم دون دونم از دور کلاه ریخته بود بیرون. دندونم و چند بار به لبم فشار دادم تا کمی قرمز شه حداقل یکم شبیه آدمیزاد شم.
ـ اصلا فکرشم نکن. شبیه هر چی هستی جز آدمیزاد. این شلوار شش جیبت و می خوای چی کار کنی؟ من که می گم بزن بالا بزار اون ساق بلوریت معلوم شه.
ـ تو رو خدا ببند. من این و بزنم بالا که چند تا چاقو دور پام بستس لا مصب واسه یه بارم شده تو زندگیت حرف نزن. لحظۀ آخر که زد به شیشه ماشین فکری به سرم زد. فقط جدِ سادات و خدا یاری کنن که بگیره. شیشه و دادم پایین و چشمای نگرانم و دوختم به سرکار.
فصل اول ( قسمت دهم )
ـ مدارک ماشین.
آب دهنم و قورت دادم. اصلا از قدیم الاَیام من از پلیس می ترسیدم. حالا از این مدلِ راهنمایی رانندگی که با توجه به لباسشون شبیهِ میت می شن یا اون یکی ها نیروی انتظامیِ محترم که همیشه با فلفل دلمه اشتباهشون می گیرم کار ندارم هر دو ترسناک هستن. دستی به پیشونیم که با وقاحتِ تمام عرقی نداشت و مارو رو سفید کرده بود کشیدم و به
۱۲۱.۱k
۰۹ مهر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.