۳۰
مطلب
۲۵۰
دنبال کننده
۷۳
دنبال شونده
هࢪ شب زیر نۅر ماه قدم میزد
و با ماه ځرف میزد ، هیچوقت نتونست حرفاشو به جز ماه به کسی بزنهٔ چون میدونست آخࢪش چی میشه ، اما اۅن شب دیگه حرفي برای گفتں نبود بر عکښ هر شب بارۅن میبارید قطرهٔهای زیبای بارون روی صورتش میزد اما اون بازم رفته بود تا فقط ماه و ببینهٔ ، چیزي برای گفتن نداشت تمام ساعت ࢪو به الماس توي آسمۅن خیره مونده بود ،
داشت به چی فکر میکرد ؟ دسته گل رز سفیدی روی نیم کت خیس گذاشت و اونجاࢪو ترک کرد .
اون شب هیچکښ متوجه نشد که به چی فکر میکرد