شایـב בر یک رویا◡̈⃝ㅤ
شایـב בر یک رویا◡̈⃝ㅤ
دو پارتی
هنوز هم به چشماش نگاه میکرد شاید اگه میتونست احساساتش رو بیان کنه الان پیش پسر بود ولی مشکل بزرگ تر از این چیزا بود
مشکل طرز حرف یا بیان احساسات نبود
دختر نمیتونست حرف بزنه
و این کارش رو سخت میکرد این واقعا سخت بود با این همه زیبایی که داشت صدرصد باید دوستی داشته باشه ولی همه ترکش میکردن ولی همه بخواطر مشکل اون کسی حاظر نمیشد با اون دوست شه ولی حالا دختر زیبا قصه ی ما عاشق شده بود
عاشق پسری که عصر ها سر ساعت ۵ به کافه میومد و قهوه میخورد در کنار اون میتونست کتاب بخونه یا به منظره رو به روش خیره شه و لذت ببره یا حتی عینک مطالعه دایره ای شکلش رو روی چشماش بزنه و از داخل کیفش چند برگه بیاره بخونه یا گاهی امضا کنه
دختر همیشه میرفت سفارش اون مرد رو میگرفت و فقط دو سیا سه تا جمله میشنید
_صورت حساب چقدر شد؟
_یه قهوه بدون شکر
یا
_همون همیشگی لطفا
_ممنون
در طول این چند روز فقط همینا رومیشنید ولی صدای مرد براش مسکن بود
به ساعت نگاه کرد سر ساعت ۵ رو نشون میداد مثل همیشه مرد وارد شد کت شلوار کرمی که روی این یه پالتو چرم اومده بود با کیف چرم همیشگی
به سمت میز ۷ یا پاتوق همیشگیش رفت دخترک آروم سمتش رفت پسر تو چشماش آبی دخترک نگاه کرد دختر خجالت کشیده نگاهشو داد پایین داد سرخی گونش پیدا شد
_همون همیشگی و وقتی شیفت کاریت تموم شد جلو کافه منتظرتم
دختر آروم سر نتکون داد رفت و قهوه مورد علاقه پسر رو آماده کنه پسر عینک دایره ایش رو زده بود و داشت اسم دزیره روش نمایان شد آروم قهوه روی میز گذاشت
پسر همون جوری که سرش تو کتاب بود لب زد
_ممنون
*****
شیفتش تموم شده بود پیش بندشو برداشت و دامنش رو تکون داد و آروم سمت در کافه قدم برداشت باد سردی میومد با این که دامن پوفی اش روی زانوش بود ولی سردش بود دستش سمت گردنبندش برد تا از وجودش با خبر بشه با نبود گردنبندش دل لرزه برداشت با چشن دنبال گردنبند میگشت
_دنبال این میگردی
دختر به دست پسرک نگاه کرد گردنبند مادرش روش نماین شد با چشماش تائید کرد
_چرا حرف نمیزنی؟
_باشه بیا برات گردنبند رو برات بندازم
آروم سمت دخترک رفت و موهای طلایی دختر رو کنار زد و گردنبند براش انداخت همون جوری که پشت دخترک بود لب زد
_نمیدونم از کی یا چه ساعتی عشق من به تو شروع شد شاید از همون موقعی که تو چشمای دریاییت نگاه کردم قلبم لرزید از تو میخوام باهام قرار بزاری و بشی تک ستاره قلبم آروم خم شد و روی گردن دختر بوسه زد
_نظرت چیه/با صدای بم
همین جوری که دستش رو کمر دخترک بود دخترک چرخید
با زبان اشاره شروع کرد به حرف زدن
_متوجه نمیشم
دخترک گوشیش در آورد و نوشت
به نام حضرت دوست که هرچه داریم ز اوست
ادامه دارد...
دو پارتی
هنوز هم به چشماش نگاه میکرد شاید اگه میتونست احساساتش رو بیان کنه الان پیش پسر بود ولی مشکل بزرگ تر از این چیزا بود
مشکل طرز حرف یا بیان احساسات نبود
دختر نمیتونست حرف بزنه
و این کارش رو سخت میکرد این واقعا سخت بود با این همه زیبایی که داشت صدرصد باید دوستی داشته باشه ولی همه ترکش میکردن ولی همه بخواطر مشکل اون کسی حاظر نمیشد با اون دوست شه ولی حالا دختر زیبا قصه ی ما عاشق شده بود
عاشق پسری که عصر ها سر ساعت ۵ به کافه میومد و قهوه میخورد در کنار اون میتونست کتاب بخونه یا به منظره رو به روش خیره شه و لذت ببره یا حتی عینک مطالعه دایره ای شکلش رو روی چشماش بزنه و از داخل کیفش چند برگه بیاره بخونه یا گاهی امضا کنه
دختر همیشه میرفت سفارش اون مرد رو میگرفت و فقط دو سیا سه تا جمله میشنید
_صورت حساب چقدر شد؟
_یه قهوه بدون شکر
یا
_همون همیشگی لطفا
_ممنون
در طول این چند روز فقط همینا رومیشنید ولی صدای مرد براش مسکن بود
به ساعت نگاه کرد سر ساعت ۵ رو نشون میداد مثل همیشه مرد وارد شد کت شلوار کرمی که روی این یه پالتو چرم اومده بود با کیف چرم همیشگی
به سمت میز ۷ یا پاتوق همیشگیش رفت دخترک آروم سمتش رفت پسر تو چشماش آبی دخترک نگاه کرد دختر خجالت کشیده نگاهشو داد پایین داد سرخی گونش پیدا شد
_همون همیشگی و وقتی شیفت کاریت تموم شد جلو کافه منتظرتم
دختر آروم سر نتکون داد رفت و قهوه مورد علاقه پسر رو آماده کنه پسر عینک دایره ایش رو زده بود و داشت اسم دزیره روش نمایان شد آروم قهوه روی میز گذاشت
پسر همون جوری که سرش تو کتاب بود لب زد
_ممنون
*****
شیفتش تموم شده بود پیش بندشو برداشت و دامنش رو تکون داد و آروم سمت در کافه قدم برداشت باد سردی میومد با این که دامن پوفی اش روی زانوش بود ولی سردش بود دستش سمت گردنبندش برد تا از وجودش با خبر بشه با نبود گردنبندش دل لرزه برداشت با چشن دنبال گردنبند میگشت
_دنبال این میگردی
دختر به دست پسرک نگاه کرد گردنبند مادرش روش نماین شد با چشماش تائید کرد
_چرا حرف نمیزنی؟
_باشه بیا برات گردنبند رو برات بندازم
آروم سمت دخترک رفت و موهای طلایی دختر رو کنار زد و گردنبند براش انداخت همون جوری که پشت دخترک بود لب زد
_نمیدونم از کی یا چه ساعتی عشق من به تو شروع شد شاید از همون موقعی که تو چشمای دریاییت نگاه کردم قلبم لرزید از تو میخوام باهام قرار بزاری و بشی تک ستاره قلبم آروم خم شد و روی گردن دختر بوسه زد
_نظرت چیه/با صدای بم
همین جوری که دستش رو کمر دخترک بود دخترک چرخید
با زبان اشاره شروع کرد به حرف زدن
_متوجه نمیشم
دخترک گوشیش در آورد و نوشت
به نام حضرت دوست که هرچه داریم ز اوست
ادامه دارد...
۲.۰k
۰۱ خرداد ۱۴۰۳