ا/ت دست پسر کوچولوشو گرفتُ از فرودگاه خارج شد...هنوزم دلش
ا/ت دست پسر کوچولوشو گرفتُ از فرودگاه خارج شد...هنوزم دلش پیش پیشی کوچولوش بود بعد از 3 سال به کره برگشته بود که پسر 5 سالشو ببره پیش پدرش خب خودش هم دلش برای یونگی کوچولوش تنگ شده بود....!
ساعت 6 عصر بود پیراهن سفیدش رو پوشید همون گردنبند ستی که یونگی برای سالگرد ازدواجشون گرفته بود رو گردنش کرد کیفش رو برداشت به پسرش که اماده جلوی در منتظر مادرش بود نگاه کرد
_چه آقا پسر خوشتیپی(لبخند پر رنگی زد و دست پسرشو گرفت)*
=چه بانوی زیبایی و کمی خم شد
_تو واقعا شبیه پدرتی مخصوصن تو شیرین زبونی
هردو با هم خندیدن و رفتن سمت ماشین سوار شدن و به محل برگزاری کنسرت جاشون جزو ردیف های اول بود هر دو روی صدندلشون نشستن و منتظر شدن.
=مامانی؟
_جونم
=به نظرت اگه بابا منو ببینه میشناسه؟
_آره قند عسلم امکان نداره نشناستت
=یه ذره استرس دارم
_استرس نداشته باش ماه من
پسرش رو رو پاش نشوند و به چشم هاش خیره شد... قیافه پسرش شبیه یونگیش بود غیر از چشم هاش که دقیقا شبیه چشم های درشت و سبز خودش بود... وقتی به خودش اومد دید کنسرت شروع شده و پسرا در حال اجرای آهنگ fake love هستن کمی استرس گرفت اگه میدیش قرار بود چه ری اکشنی داشته باشه؟نادیدش میگیره؟بهش لبخند میزنه؟میاد پیششون؟ نمیدونست
بعد از اتمام کنسرت پسر ها یکی یکی با آرمی ها صحبت و خداحافظی میکردند. یونگی کنار جیمین نشست و بهش تکیه داد خسته بود و قلبش درد میکرد حس میکرد یه غریبه توی سالن یه غریبه آشنا که 3 ساله به امید دیدن بیارش زندس و تو تنهاییش باهاش صحبت میکرد...داشت به آرمیاش نگاه میکرد که پسر بچه ای با موهای فر فری و چشم های درشت سبز دید اون پسر دقیقا شبیه چان یول پسر کوچولوش بود باورش نمیشد سعی کرد مادر پسر رو ببینه... با دیدن معشوقش بغضی کرد... انقدر محو چشم های زیبای فرشته هاش شده بود که نفهمید اون دو هم به اون خیره شده بودند ...
کنسرت تموم شد ا/ت چشم های پر از اشکش رو پاک کرد و به پسر کوچولوش که بغض کرده بود نگاه کرد
_حالا هم که باباتو دیدی چرا بغض کردی عزیزکم؟
=منم دوست دارم مامان و بابام مثل مامان بابای دوستام کنار هم زندگی کنن
_عزیزم...
نتونست حرفشو تموم کنه دست های یکی رو دور کمرش حس کرد... درست حدس زده بود این همون دست هایی بود که بی صبرانه منتظرشون بود... برگشتو با چشم های خیس به یونگی که چشم هاش از شدت خوردن الکل و کشیدن سیگار قرمز شده بود نگاه کرد...
_مگه بهم قول نداده بودی الکل نخوری؟
+مگه بهم قول نداده بودی هرچی بشه پیشم میمونی و ترکم نمیکنی؟
_ببخشید...ببخشید که زندگیمونو خراب کردم
+برگرد و دوباره بسازش
ا/ت لبخندی زد و ماهشو محکم بغل کرد ... بعد از ۱ دقیقه از هم جدا شدن یونگی به سمت پسرش رفت و بغلش کرد
+چقد بزرگ شدی
=بابا
---------------------------------------:>
ساعت 6 عصر بود پیراهن سفیدش رو پوشید همون گردنبند ستی که یونگی برای سالگرد ازدواجشون گرفته بود رو گردنش کرد کیفش رو برداشت به پسرش که اماده جلوی در منتظر مادرش بود نگاه کرد
_چه آقا پسر خوشتیپی(لبخند پر رنگی زد و دست پسرشو گرفت)*
=چه بانوی زیبایی و کمی خم شد
_تو واقعا شبیه پدرتی مخصوصن تو شیرین زبونی
هردو با هم خندیدن و رفتن سمت ماشین سوار شدن و به محل برگزاری کنسرت جاشون جزو ردیف های اول بود هر دو روی صدندلشون نشستن و منتظر شدن.
=مامانی؟
_جونم
=به نظرت اگه بابا منو ببینه میشناسه؟
_آره قند عسلم امکان نداره نشناستت
=یه ذره استرس دارم
_استرس نداشته باش ماه من
پسرش رو رو پاش نشوند و به چشم هاش خیره شد... قیافه پسرش شبیه یونگیش بود غیر از چشم هاش که دقیقا شبیه چشم های درشت و سبز خودش بود... وقتی به خودش اومد دید کنسرت شروع شده و پسرا در حال اجرای آهنگ fake love هستن کمی استرس گرفت اگه میدیش قرار بود چه ری اکشنی داشته باشه؟نادیدش میگیره؟بهش لبخند میزنه؟میاد پیششون؟ نمیدونست
بعد از اتمام کنسرت پسر ها یکی یکی با آرمی ها صحبت و خداحافظی میکردند. یونگی کنار جیمین نشست و بهش تکیه داد خسته بود و قلبش درد میکرد حس میکرد یه غریبه توی سالن یه غریبه آشنا که 3 ساله به امید دیدن بیارش زندس و تو تنهاییش باهاش صحبت میکرد...داشت به آرمیاش نگاه میکرد که پسر بچه ای با موهای فر فری و چشم های درشت سبز دید اون پسر دقیقا شبیه چان یول پسر کوچولوش بود باورش نمیشد سعی کرد مادر پسر رو ببینه... با دیدن معشوقش بغضی کرد... انقدر محو چشم های زیبای فرشته هاش شده بود که نفهمید اون دو هم به اون خیره شده بودند ...
کنسرت تموم شد ا/ت چشم های پر از اشکش رو پاک کرد و به پسر کوچولوش که بغض کرده بود نگاه کرد
_حالا هم که باباتو دیدی چرا بغض کردی عزیزکم؟
=منم دوست دارم مامان و بابام مثل مامان بابای دوستام کنار هم زندگی کنن
_عزیزم...
نتونست حرفشو تموم کنه دست های یکی رو دور کمرش حس کرد... درست حدس زده بود این همون دست هایی بود که بی صبرانه منتظرشون بود... برگشتو با چشم های خیس به یونگی که چشم هاش از شدت خوردن الکل و کشیدن سیگار قرمز شده بود نگاه کرد...
_مگه بهم قول نداده بودی الکل نخوری؟
+مگه بهم قول نداده بودی هرچی بشه پیشم میمونی و ترکم نمیکنی؟
_ببخشید...ببخشید که زندگیمونو خراب کردم
+برگرد و دوباره بسازش
ا/ت لبخندی زد و ماهشو محکم بغل کرد ... بعد از ۱ دقیقه از هم جدا شدن یونگی به سمت پسرش رفت و بغلش کرد
+چقد بزرگ شدی
=بابا
---------------------------------------:>
۱.۹k
۰۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.