بی رحم تر از همه/پارت7
اسلاید بعد: لباس ات
جونگکوک: نونا تو که همیشه حامی جنبش های اجتماعی برابری زنانی...
پس چرا نمیخوای با ما بیای؟!
اگه دختر بیچاره چیزیش بشه چی؟!
ات: بهتون گفتم من نم...
صب کن ببینم!
دختر؟!!
برای چی یه دختر پیش شماست؟!
جیمین: تو فورا گارد گرفتی اجازه ندادی توضیح بدیم...
ات: جواب منو بده پارک جیمین!
برای چی یه دختر پیش شماس؟!!
جونگکوک: نونا لطفا...
توی راه برات توضیح میدیم
ات:خیلی خب..
شما برین...
من خودم میام
جیمین: باشه...
لطفا عجله کن!
.
.
.
از زبان هایون:
احساس حقارت داشتم...
به همه چی و همه کس مشکوک بودم...
میترسیدم...
کاری از دستم برنمیومد...
نه جایی رو میشناختم...
نه کسیو...
و نه هیچ راهیو...
چاره ای نداشتم جز اینکه صبر کنم...
تا کم کم بفهمم باید چیکار کنم...
بیشتر وقتمو توی همین اتاقم میگذرونم...
کسی باهام صحبت نمیکرد...
رفت و آمد ساکنین این عمارت زیاده...
هنوز موفق نشده بودم با هیچکدومشون درست صحبت کنم...
پای پنجره خیره به منظره سبز بیرون ایستاده بودم که دیدم دوتا ماشین اومد تو حیاط یکی از ماشینا دوتا از پسرای همین عمارت بودن که هنوز حتی اسمشونم نمیدونستم...و اون یکی ماشین....
یه دختر بود...
کت شلوار بلیزر گلبهی رنگی تنش بود...
اولین بار بود که اینجا میدیدمش
دختر محترمی به نظر میومد...
داشتن میومدن داخل...
از زبان شوگا:
توی پذیرایی نشسته بودیم که جیمین و جونگکوک و اون وارد سالن شدن...تهیونگ تا دیدشون رفت نزدیکشون
تهیونگ:خوش اومدی نونا...
مثل همیشه نگاه گستاخ و بی پرواشو بهم دوخته بود...
_خیلی وقته ندیدمت...
ات: همینطوره!
هیچکدوم مشتاق دیدار نیستیم...
شوگا: درسته...
تهیونگ برای عوض کردن جو سنگین حاکم بر سالن به راه پله اشاره کرد:
نونا...
بهتره بریم برای معاینه.
جلوتر از پسرا راه افتاد...پسرا هم پشت سرش به سمت اتاق تازه وارد عمارت راهنماییش کردن
از زبان جونگکوک:
در اتاق و زدیم...صداشو شنیدیم
هایون: بفرمایید...
اومدم درو باز کنم که ا/ت مانعم شد:
شماها کجا؟!
یه نفر کافیه...
من باهاش رفتم داخل و جیمین و تهیونگ عقب کشیدن و گفتن همینجا میمونن...
از زبان هایون:
یکی از پسرا با اون خانوم اومدن داخل اتاقم...با لبخند گرمی بهم نزدک شد...بهم دست داد و خودشو معرفی کرد:
از ملاقاتت خوشبختم هایون
برای معاینت اومدم اینجا... به پسری که همراهش بود اشاره کرد:
جونگکوک برام تعریف کرده که سانحه بدی رو پشت سر گذاشتی...میخوام از سلامت جسمانیت مطمئن بشم
هایون:از ملاقاتتون خوشحالم...همینطوره....از بعد تصادف هیچ خاطره ای ندارم!
برای معاینه باید چیکار کنم؟
ات: روی تخت دراز بکش تا پروسه معاینه رو شروع کنیم...
چن تا سوال ازم پرسید و ....
جونگکوک: نونا تو که همیشه حامی جنبش های اجتماعی برابری زنانی...
پس چرا نمیخوای با ما بیای؟!
اگه دختر بیچاره چیزیش بشه چی؟!
ات: بهتون گفتم من نم...
صب کن ببینم!
دختر؟!!
برای چی یه دختر پیش شماست؟!
جیمین: تو فورا گارد گرفتی اجازه ندادی توضیح بدیم...
ات: جواب منو بده پارک جیمین!
برای چی یه دختر پیش شماس؟!!
جونگکوک: نونا لطفا...
توی راه برات توضیح میدیم
ات:خیلی خب..
شما برین...
من خودم میام
جیمین: باشه...
لطفا عجله کن!
.
.
.
از زبان هایون:
احساس حقارت داشتم...
به همه چی و همه کس مشکوک بودم...
میترسیدم...
کاری از دستم برنمیومد...
نه جایی رو میشناختم...
نه کسیو...
و نه هیچ راهیو...
چاره ای نداشتم جز اینکه صبر کنم...
تا کم کم بفهمم باید چیکار کنم...
بیشتر وقتمو توی همین اتاقم میگذرونم...
کسی باهام صحبت نمیکرد...
رفت و آمد ساکنین این عمارت زیاده...
هنوز موفق نشده بودم با هیچکدومشون درست صحبت کنم...
پای پنجره خیره به منظره سبز بیرون ایستاده بودم که دیدم دوتا ماشین اومد تو حیاط یکی از ماشینا دوتا از پسرای همین عمارت بودن که هنوز حتی اسمشونم نمیدونستم...و اون یکی ماشین....
یه دختر بود...
کت شلوار بلیزر گلبهی رنگی تنش بود...
اولین بار بود که اینجا میدیدمش
دختر محترمی به نظر میومد...
داشتن میومدن داخل...
از زبان شوگا:
توی پذیرایی نشسته بودیم که جیمین و جونگکوک و اون وارد سالن شدن...تهیونگ تا دیدشون رفت نزدیکشون
تهیونگ:خوش اومدی نونا...
مثل همیشه نگاه گستاخ و بی پرواشو بهم دوخته بود...
_خیلی وقته ندیدمت...
ات: همینطوره!
هیچکدوم مشتاق دیدار نیستیم...
شوگا: درسته...
تهیونگ برای عوض کردن جو سنگین حاکم بر سالن به راه پله اشاره کرد:
نونا...
بهتره بریم برای معاینه.
جلوتر از پسرا راه افتاد...پسرا هم پشت سرش به سمت اتاق تازه وارد عمارت راهنماییش کردن
از زبان جونگکوک:
در اتاق و زدیم...صداشو شنیدیم
هایون: بفرمایید...
اومدم درو باز کنم که ا/ت مانعم شد:
شماها کجا؟!
یه نفر کافیه...
من باهاش رفتم داخل و جیمین و تهیونگ عقب کشیدن و گفتن همینجا میمونن...
از زبان هایون:
یکی از پسرا با اون خانوم اومدن داخل اتاقم...با لبخند گرمی بهم نزدک شد...بهم دست داد و خودشو معرفی کرد:
از ملاقاتت خوشبختم هایون
برای معاینت اومدم اینجا... به پسری که همراهش بود اشاره کرد:
جونگکوک برام تعریف کرده که سانحه بدی رو پشت سر گذاشتی...میخوام از سلامت جسمانیت مطمئن بشم
هایون:از ملاقاتتون خوشحالم...همینطوره....از بعد تصادف هیچ خاطره ای ندارم!
برای معاینه باید چیکار کنم؟
ات: روی تخت دراز بکش تا پروسه معاینه رو شروع کنیم...
چن تا سوال ازم پرسید و ....
۵.۵k
۰۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.