ی روز پدرت داشت قمار بازی میکرد با یونگی چیزی نداشت که بد
ی روز پدرت داشت قمار بازی میکرد با یونگی چیزی نداشت که بده پس گفت
ب.ت:دخترمو در عوضش میدم
یونگی ی پاشو رو اون یکی پاش گذاشت
یونگی:میدونستم ی چیز خوب تو آستینت داری*پوزخند*
(فردا بعد از مدرسه)
ویو ات
داشتم میرفتم خونه که دیدم ی ماشین مشکی خوشگل اومد سمتم
ی پسر که شبیه افسرده ها بود اومد جلوم،نگاه سردش روحمو بلعید اومدم از کنارش ردشم که دستمو گرفت
یونگی:کجا پرنسس؟
ات:ببین بابام هر گوهی خورده به من ربطی نداره.
یونگی:بابات تورو به من فروخت
ات:چ...چییی؟
*ات فقط داشت گریه میکرد*
ب.ت:دخترمو در عوضش میدم
یونگی ی پاشو رو اون یکی پاش گذاشت
یونگی:میدونستم ی چیز خوب تو آستینت داری*پوزخند*
(فردا بعد از مدرسه)
ویو ات
داشتم میرفتم خونه که دیدم ی ماشین مشکی خوشگل اومد سمتم
ی پسر که شبیه افسرده ها بود اومد جلوم،نگاه سردش روحمو بلعید اومدم از کنارش ردشم که دستمو گرفت
یونگی:کجا پرنسس؟
ات:ببین بابام هر گوهی خورده به من ربطی نداره.
یونگی:بابات تورو به من فروخت
ات:چ...چییی؟
*ات فقط داشت گریه میکرد*
۹۶۲
۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۳