p15
p15
برای آخرین بار به چشمای جیمین نگاه کرد
چشمای جیمین داشتن التماسش میکردن که اینکارو نکنه
تمام جیزی که نیاز داشت این بود که بره...
یقین داشت ارامشش تو مرگه
پشتش رو به جیمین کرد که اون چشما...اون مروارید های زیبا...باعث پشیمونیش نشن
چهره ندی ای به خودش گرفته بود...برای لحظه ای چشمش رو بست..بعد از باز کردن شیشه رو نزدیک برد....تیزی شیشه رو رو دستش فشار داد...خون در اومد...داشت اوت زخم رو عمیق تر و بزرگتر میکرد که....
جیمین دوید و رفت محکم از پشت بغلش کرد و تو گوشش گفت
چیم:من عاشقتم:)
چشماش چهارتا شد...
شیشه رو هنوز روی دستش گرفته بود..انگار که کاملا فراموش کرده بود اون شیشه رو بندازه
برگشت سمت جیمین....تا حد ممکن چشماش از تعجب گشاد شده بودن..اشکی از چشمش افتاد..اما حواسش نبود که داره دستشو زیادی فشار میده...یهو اخش در اومد
ات:عاخ...
جیمین که تازه متوجه شده بود...شیش رو از دست ات در اورد و انداخت زمین...
دست عشقشو گرفت و دوید به سمت بیمارستانی که بالای اونجا بود..
رفت اونجا...از پرستارا پارچه ای گرفت و دور دست ات پیچوندش..
هیچکدوم هیچی نمیگفتن...تمام حواس جیمین پیش زخم ات و تمام نگاه ات به سمت جیمین بود
خیلی نگران بود...خون بند نمی اومد...مدام پارچه رو محکم تر میکرد...که اشکی از چشمش رو دست ات افتاد
کم کم به گریه افتاد..ولی هنوز ادامه میداد..
پرستار ها وسایل بخیه رو واسه جیمین آوردن...اونا میدونستن که جیمین دکتره...قبلا کلی درخواست بهش داده بودن که باید به اون بیمارستان اما اون قبول نمیکرد
جیمین شروع کرد به بخیه زدن...ات درد سوزن رو حس میکرد..گاهی هم اشک از چشماش می افتاد..اما اصلا نگاهشون از جیمین نمیگرفت...
بعد از یک ربع....بالاخره تموم شد...
ات رو صندلی نشسته بود...بعد از تموم شدم پرستار ها وسایل رو بردن...جیمین از شدت خستگی خودشو رو زمین انداخت...
سرشو بالا آورد که به ات نگاه کنه...
متوجه نگاه ات شده بود...اما چیزی نمیگفت...به معنای واقعی عاشقش بود...پس خوشحال میشد اگه عشقش بهش نگاه کنه
رو زانو ایستاد و ات رو محکم بغل کرد
در همون لحظه بود که ات با مظلوم ترین شکل ممکن...و با صدایی که بغض ازش مشخص بود پرسید
ات:اون موقع...راست گفتی که دوسم داری؟؟
جیمین سرشو از بغل ات در اورد بیرون و گفت
جیمین:نه..من واقعا عاشقتم...ولی دلم نمیخواست اینجوری بهت بگم..ولی مجبور بودم...با خودم گفتم شاید تنها راهی باشه که از این کار منصرفت کنم...من واقعا عاشقتم...امکان مداره باهام قرار بزاری ولی میدونم که تو حسی بهم ندا...
با کاری که ات انجام داد جیمین حرفش نصفه موند
تمام مدتی که جیمین داشت حرف میزد بهش زل زده بود اما اون موقع..قبل تموم شدن حرف جیمین...
ات بوسه کوچکی رو لب جیمین گذاشت....
کامنتو چک کن
برای آخرین بار به چشمای جیمین نگاه کرد
چشمای جیمین داشتن التماسش میکردن که اینکارو نکنه
تمام جیزی که نیاز داشت این بود که بره...
یقین داشت ارامشش تو مرگه
پشتش رو به جیمین کرد که اون چشما...اون مروارید های زیبا...باعث پشیمونیش نشن
چهره ندی ای به خودش گرفته بود...برای لحظه ای چشمش رو بست..بعد از باز کردن شیشه رو نزدیک برد....تیزی شیشه رو رو دستش فشار داد...خون در اومد...داشت اوت زخم رو عمیق تر و بزرگتر میکرد که....
جیمین دوید و رفت محکم از پشت بغلش کرد و تو گوشش گفت
چیم:من عاشقتم:)
چشماش چهارتا شد...
شیشه رو هنوز روی دستش گرفته بود..انگار که کاملا فراموش کرده بود اون شیشه رو بندازه
برگشت سمت جیمین....تا حد ممکن چشماش از تعجب گشاد شده بودن..اشکی از چشمش افتاد..اما حواسش نبود که داره دستشو زیادی فشار میده...یهو اخش در اومد
ات:عاخ...
جیمین که تازه متوجه شده بود...شیش رو از دست ات در اورد و انداخت زمین...
دست عشقشو گرفت و دوید به سمت بیمارستانی که بالای اونجا بود..
رفت اونجا...از پرستارا پارچه ای گرفت و دور دست ات پیچوندش..
هیچکدوم هیچی نمیگفتن...تمام حواس جیمین پیش زخم ات و تمام نگاه ات به سمت جیمین بود
خیلی نگران بود...خون بند نمی اومد...مدام پارچه رو محکم تر میکرد...که اشکی از چشمش رو دست ات افتاد
کم کم به گریه افتاد..ولی هنوز ادامه میداد..
پرستار ها وسایل بخیه رو واسه جیمین آوردن...اونا میدونستن که جیمین دکتره...قبلا کلی درخواست بهش داده بودن که باید به اون بیمارستان اما اون قبول نمیکرد
جیمین شروع کرد به بخیه زدن...ات درد سوزن رو حس میکرد..گاهی هم اشک از چشماش می افتاد..اما اصلا نگاهشون از جیمین نمیگرفت...
بعد از یک ربع....بالاخره تموم شد...
ات رو صندلی نشسته بود...بعد از تموم شدم پرستار ها وسایل رو بردن...جیمین از شدت خستگی خودشو رو زمین انداخت...
سرشو بالا آورد که به ات نگاه کنه...
متوجه نگاه ات شده بود...اما چیزی نمیگفت...به معنای واقعی عاشقش بود...پس خوشحال میشد اگه عشقش بهش نگاه کنه
رو زانو ایستاد و ات رو محکم بغل کرد
در همون لحظه بود که ات با مظلوم ترین شکل ممکن...و با صدایی که بغض ازش مشخص بود پرسید
ات:اون موقع...راست گفتی که دوسم داری؟؟
جیمین سرشو از بغل ات در اورد بیرون و گفت
جیمین:نه..من واقعا عاشقتم...ولی دلم نمیخواست اینجوری بهت بگم..ولی مجبور بودم...با خودم گفتم شاید تنها راهی باشه که از این کار منصرفت کنم...من واقعا عاشقتم...امکان مداره باهام قرار بزاری ولی میدونم که تو حسی بهم ندا...
با کاری که ات انجام داد جیمین حرفش نصفه موند
تمام مدتی که جیمین داشت حرف میزد بهش زل زده بود اما اون موقع..قبل تموم شدن حرف جیمین...
ات بوسه کوچکی رو لب جیمین گذاشت....
کامنتو چک کن
۳.۷k
۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.