𝓅𝓪𝓇𝓉¹
𝓅𝓪𝓇𝓉¹
وقتی ۱۲ سالم بود مامانم منو تنها گذاشت ولی من الان ۱۹ سالمه یعنی ۷ سال پیش ...
بعد از اینکه مامانم رفت بابام به یه آدم سرد و بی روح تبدیل شده بود و هر روز باهام دعوا می افتاد دیگه کم کم به این حرکت های بابام عادت کرده بودم....
صبح از خواب بلند شدم و کارای لازم رو انجام دادم و رفتم پایین و صبحانه درست کردم و نشستم رو میز و خوردم تا اینکه بابام اومد خونه.....
اومد بالای سرم و یه جوری نگاهم میکرد....
ا.ت. بابا چرا اینجوری نگاهم میکنی؟
یهو دستاشو گذاشت لای موهام و منو پرت کرد وسط خونه و کمربندش رو در آورد و محکم بهم ضربه میزد و منم هیچ راحی نداشتم تا بتونم از زیر دست این هرزه فرار کنم و تنها راه حلم اشک ریختن بود . مادرم به خاطر رفتارای گوه پدرم مارو تنها گذاشت ....
بابام منو ول کرد و خودش رفت سمت آشپز خونه و منم به زور رفتم تو اتاقم که دوباره بعد چند دقیقه بابام اومد تو اتاقم...
(علامت بابای ا.ت_)
_هی توله سگ بلند شو وسایلتو جمع کن
ا.ت. برای چی؟
_گفتم وسایلتو جمع کن هرزه(داد)
ا.ت. من نمیخوام از اینجا برمممم(داد)
بابام زد زیر گوشم که احساس کردم مغزم جا به جا شد خودش کیفم رو گرفت و همه ی وسایلمو تو یه کارتون گذاشت و منو کشان کشان برد تو ماشینش....
ا.ت. الان کجا میخوای منو ببری هااااا؟(داد)
_دهنتو ببند خودم خوب میدونم کجا داریم میریم، تورو میبرم تا با شاهزاده ازدواج کنی!
با حرفی که زد سکوت مطلق تو بدنم ایجاد شد ...
ا.ت. اما من نمیخواستم با اون ازدواج کنم(داد)
_دست تو نیست پادشاه خودش تورو انتخواب کرده تا با پسرش ازدواج کنی، خیلی خب رسیدیم گورتو گم کن
از ماشین پیاده شدم چاره ای هم نداشتم بابام اومد دستم رو گرفت و منو برد داخل....
و....
وقتی ۱۲ سالم بود مامانم منو تنها گذاشت ولی من الان ۱۹ سالمه یعنی ۷ سال پیش ...
بعد از اینکه مامانم رفت بابام به یه آدم سرد و بی روح تبدیل شده بود و هر روز باهام دعوا می افتاد دیگه کم کم به این حرکت های بابام عادت کرده بودم....
صبح از خواب بلند شدم و کارای لازم رو انجام دادم و رفتم پایین و صبحانه درست کردم و نشستم رو میز و خوردم تا اینکه بابام اومد خونه.....
اومد بالای سرم و یه جوری نگاهم میکرد....
ا.ت. بابا چرا اینجوری نگاهم میکنی؟
یهو دستاشو گذاشت لای موهام و منو پرت کرد وسط خونه و کمربندش رو در آورد و محکم بهم ضربه میزد و منم هیچ راحی نداشتم تا بتونم از زیر دست این هرزه فرار کنم و تنها راه حلم اشک ریختن بود . مادرم به خاطر رفتارای گوه پدرم مارو تنها گذاشت ....
بابام منو ول کرد و خودش رفت سمت آشپز خونه و منم به زور رفتم تو اتاقم که دوباره بعد چند دقیقه بابام اومد تو اتاقم...
(علامت بابای ا.ت_)
_هی توله سگ بلند شو وسایلتو جمع کن
ا.ت. برای چی؟
_گفتم وسایلتو جمع کن هرزه(داد)
ا.ت. من نمیخوام از اینجا برمممم(داد)
بابام زد زیر گوشم که احساس کردم مغزم جا به جا شد خودش کیفم رو گرفت و همه ی وسایلمو تو یه کارتون گذاشت و منو کشان کشان برد تو ماشینش....
ا.ت. الان کجا میخوای منو ببری هااااا؟(داد)
_دهنتو ببند خودم خوب میدونم کجا داریم میریم، تورو میبرم تا با شاهزاده ازدواج کنی!
با حرفی که زد سکوت مطلق تو بدنم ایجاد شد ...
ا.ت. اما من نمیخواستم با اون ازدواج کنم(داد)
_دست تو نیست پادشاه خودش تورو انتخواب کرده تا با پسرش ازدواج کنی، خیلی خب رسیدیم گورتو گم کن
از ماشین پیاده شدم چاره ای هم نداشتم بابام اومد دستم رو گرفت و منو برد داخل....
و....
۳.۳k
۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.