بازپرس
『چه صحنهای ممکنه هرگز از ذهن یه بچه عادی پاک نشه؟ این چیزی بود که از خودم میپرسیدم. شاید، کادو گرفتن عروسک موردعلاقهش از خونوادش؟ شاید، اولین روز مدرسه، که برای اولین بار وارد فضای کثیف و در عینحال گاهی دوستداشتنی میذاره؟ واقعا به عنوان کودکی که هیچوقت عادی نبود، ایده ای برای پاسخ به این سوال نداشتم. در دوران کودکی، دنبال خوشگذرونی و بازی کردن بودم و آرزو میکردم، که برای همیشه ادامه دار باشه... دنیای شیرین کودکی... ولی هیچچیز تا ابد باقی نمیمونه... و دوران کودکی من، در سن ۸ سالگی به پایان رسید...』
__________________________________________________________________
CHAPTER 1
_سال ۲۰۰۳، ۱۳ نوامبر_
«مامان، با..بابا... تو پرورشگاه اذیتم میکنن... م..میگن دیگه خوشی رو..روشو بهم نشون نمیده..م..مخصوصا حالا که به طور عا..عادی یتیم نشدم... مامانی..با..بابایی... م..من انتقامتونو می..میگیرم... هم انتقام یتیم شدن..نمو هم انتقام جو..جون شماهارو...»
وسط مزارها ایستاده بود و بهاو مینگریست... به صحنهای که دژاوویی بیش نبود. خیلی راحت میتوانست پیشبینی کند که حرفهای بعدی پسرک بیچاره چیست، زیرا تمامی آن حروف و کلمات، پیشین از زبان خودش خارج شدهبود.
صدای پسرک غم داشت. غمی که شاید حتی از غم او هم بیشتر میبود... کسی چهمیداند، به هرحال هیچ ترازویی نمیتواند اندازه بگیرد که کدام یک حزن بیشتری را به دوش میکشد.
باد موهای کوتاهش، کتش و شالگردنش را تکان تکان میداد و به سمت غرب میبرد. دستانش در جیبش بود و چهرهاش حتی ذرهای حس را به مخاطب نشان نمیداد. استعداد او در همین بود... مخفی کردن احساسات... استعدادی که سالها بود به او مسلط شده بود.
«با..بابایی... میگن آدم بدی بو..بودی... ای..این درسته؟... نه..تو..تو خیلی مهربون بودی.. ه..همیشه واسم کلی چیز میز میخریدی و باهام مهربون بودی...»
سکسکه و گریههای پسرک، هر چند ثانیه یکبار، بین حرفش وقفه میانداختند. با دستان کوچکش، مداوم اشکهایش، که گونههایش را ساحلگونه کرده بودند، پاک میکرد.
همزمان با پسرک، لب زد «بابایی... دلم برات تنگشده...»
بالاخره به خودش جرات داد و لب به سخن گشود. با صدایی بلند اما ملایم حرف میزد.
«هی! پسرجون!»... .
__________________________________________________________________
CHAPTER 1
_سال ۲۰۰۳، ۱۳ نوامبر_
«مامان، با..بابا... تو پرورشگاه اذیتم میکنن... م..میگن دیگه خوشی رو..روشو بهم نشون نمیده..م..مخصوصا حالا که به طور عا..عادی یتیم نشدم... مامانی..با..بابایی... م..من انتقامتونو می..میگیرم... هم انتقام یتیم شدن..نمو هم انتقام جو..جون شماهارو...»
وسط مزارها ایستاده بود و بهاو مینگریست... به صحنهای که دژاوویی بیش نبود. خیلی راحت میتوانست پیشبینی کند که حرفهای بعدی پسرک بیچاره چیست، زیرا تمامی آن حروف و کلمات، پیشین از زبان خودش خارج شدهبود.
صدای پسرک غم داشت. غمی که شاید حتی از غم او هم بیشتر میبود... کسی چهمیداند، به هرحال هیچ ترازویی نمیتواند اندازه بگیرد که کدام یک حزن بیشتری را به دوش میکشد.
باد موهای کوتاهش، کتش و شالگردنش را تکان تکان میداد و به سمت غرب میبرد. دستانش در جیبش بود و چهرهاش حتی ذرهای حس را به مخاطب نشان نمیداد. استعداد او در همین بود... مخفی کردن احساسات... استعدادی که سالها بود به او مسلط شده بود.
«با..بابایی... میگن آدم بدی بو..بودی... ای..این درسته؟... نه..تو..تو خیلی مهربون بودی.. ه..همیشه واسم کلی چیز میز میخریدی و باهام مهربون بودی...»
سکسکه و گریههای پسرک، هر چند ثانیه یکبار، بین حرفش وقفه میانداختند. با دستان کوچکش، مداوم اشکهایش، که گونههایش را ساحلگونه کرده بودند، پاک میکرد.
همزمان با پسرک، لب زد «بابایی... دلم برات تنگشده...»
بالاخره به خودش جرات داد و لب به سخن گشود. با صدایی بلند اما ملایم حرف میزد.
«هی! پسرجون!»... .
۲.۶k
۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.