همسر نیک نام
آملیا روی لبه صخره ایستاده بود و چشمانش به پهنه وسیع اقیانوس زیرین دوخته شده بود. او با قلبی سنگین آماده شد تا خاکستر شوهر مرحومش را در باد بپاشد و آخرین وداع را با او داشته باشد. مردم شهرک یک به یک جلو می آمدند و درگذشت شهردار نیک نام و خوش قلب را به همسرش تسلیت می گفتند و با کشیدن آهی از اعماق وجودشان، خود را در غم زن عزادار شریک می کردند. بعد از عرض تسلیت، همگی به نظم پشت سر او ایستادند و منتظر مراسم خاکسترپاشی در هوا شدند. اما هنگامی که او در کوزه را باز کرد، چیزی چشم او را جلب کرد - یک تکه کاغذ کوچک و تا شده که در میان خاکستر قرار داشت. کنجکاوی اش برانگیخته شد، او آن را باز کرد تا یادداشتی با دست خط شوهرش پیدا کند که پیش از مرگ نوشته بود و کسی در درون کوزه قرار داده بود:
آملیای عزیزم، اینک که کاغذ را می خوانی من در این دنیا نیستم. باید اعترافی را انجام دهم تا روح نا آرامم اندکی راحتی یابد. متاسفانه شب یازدهم جولای به علت مستی شدید با آرتور، پسر جوان خانم مرداک در کافه بر سر زنی دست به گریبان شدم و ناخواسته سرش را به دیوار کوفتم و او را کشتم. اما با همدستی کافه چی و دادن حق السکوت موضوع را تا به امروز از همه پنهان کرده ام. لطفا آن کاری را که می دانی صحیح است انجام بده. امیدوارم خدا من را ببخشد!
آملیا ناباورانه به عقب سر چرخاند. مردم با اندوه و اشک در چشم منتظر بدرقه خاکستر شهردار خوب و نیک نام بودند.
---------------------
#داستان #داستان_کوتاه #آقای_شین
آملیای عزیزم، اینک که کاغذ را می خوانی من در این دنیا نیستم. باید اعترافی را انجام دهم تا روح نا آرامم اندکی راحتی یابد. متاسفانه شب یازدهم جولای به علت مستی شدید با آرتور، پسر جوان خانم مرداک در کافه بر سر زنی دست به گریبان شدم و ناخواسته سرش را به دیوار کوفتم و او را کشتم. اما با همدستی کافه چی و دادن حق السکوت موضوع را تا به امروز از همه پنهان کرده ام. لطفا آن کاری را که می دانی صحیح است انجام بده. امیدوارم خدا من را ببخشد!
آملیا ناباورانه به عقب سر چرخاند. مردم با اندوه و اشک در چشم منتظر بدرقه خاکستر شهردار خوب و نیک نام بودند.
---------------------
#داستان #داستان_کوتاه #آقای_شین
۱.۷k
۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.