فیک( سرنوشت )پارت ۵۵
فیک( سرنوشت )پارت ۵۵
آلیس ویو
روی تخت دراز کشیدم و ملافه رو هم روم کشیدم...وای همیشه دوس داشتم رو این بخوابم چقدر راحته...اصلا دل آدم نمیاد از روش بلند شه.
اینجا یچیزی اذیتم میکرد چراغ ها.
آلیس: میشه چراغ هارو خاموش کنی نمیتونم بخوابم
جونگ کوک: نه..میخام این کتاب و تموم کنم
آلیس: اینجوری خوابم نمی بره.
جونگ کوک: بخوابی که خوابت می بره..پس الکی چراغ هارو بهونه نکن
آلیس: تو چقدر.....ولش
جونگ کوک: من چی ها؟
آلیس: هیچی...
جونگ کوک: من چی؟
آلیس: تو چقدر لجبازی..گفتم چراغ هارو خاموش کن اینجوری که همه جا روشن باشه خوابم نمی بره.
جونگ کوک : باشه پس من لجبازم..دلم نمیاد چراغ هارو خاموش کنم..هرجور میکنی بخواب..یا اصلا نخواب تا زمانیکه من چراغ هارو خاموش کنم..
آلیس: ایش...
ملافه رو روی سرم کشیدم و چشمامو بستم.
'آلیس: نههه جونگ کوک ولش کن...هلنا کمکم کن اون بچه مو با خودش برد...تهیونگ تروخدا مانعش شو..
بابا جون تروخدا تروخدا بگو اینکارو نکنه..من.. من بدون اون نمیتونم...
مامان بزرگ به پاهات میوفتم..لطفا..تروخدا..این کارو نکنین..
پاهام توان بلند شدن و نداشت...توان ایستادگی در برابر این همه بدبختی..
جونگ کوک داشت بچه مو به اونا میداد..
داشت از در قصر بیرون میشد..که به سمتش دویدم و بچه رو از دستش گرفتم و به سمت بیرون قصر دویدم..
نگاهی به عقبم نداختم چون مطمئنم بودم دنبالم میان..
هوا داشت تاریک میشد و گذشتن از میان جنگل که پُر بودن از درخت..واسم ترسناک بود
صدا گریه اش بیشتر و بیشتر میشد تا زمانیکه دیگه حتی صداشو نشنيدم...ترسیدم
گوشهی ایستادم و به درخت پشت سرم تکیه کردم..
پتو کوچیک که دوری بچه ام پیچیده شده بود و کمی شُل کردم تا بیتونم صورتشو ببينم..
تا پتو رو از روی صورتش برداشتم...
با چشمای بسته و رنگ که شبیه گج سفید شده بود روبرو شدم..
ترسیدم و پرتش کردم...
که با اون همه جا واسم سیاه شد...
تو یه مکان تاریک بودم...تنهایی تنها..نه چیزی داشتم و نه کسی باهام بود.
چند قدم به جلو حرکت کردم..که صداهای از پشتم شنیدم..
با ترس برگشتم.
غلط املایی بود معذرت 🤍💜
آلیس ویو
روی تخت دراز کشیدم و ملافه رو هم روم کشیدم...وای همیشه دوس داشتم رو این بخوابم چقدر راحته...اصلا دل آدم نمیاد از روش بلند شه.
اینجا یچیزی اذیتم میکرد چراغ ها.
آلیس: میشه چراغ هارو خاموش کنی نمیتونم بخوابم
جونگ کوک: نه..میخام این کتاب و تموم کنم
آلیس: اینجوری خوابم نمی بره.
جونگ کوک: بخوابی که خوابت می بره..پس الکی چراغ هارو بهونه نکن
آلیس: تو چقدر.....ولش
جونگ کوک: من چی ها؟
آلیس: هیچی...
جونگ کوک: من چی؟
آلیس: تو چقدر لجبازی..گفتم چراغ هارو خاموش کن اینجوری که همه جا روشن باشه خوابم نمی بره.
جونگ کوک : باشه پس من لجبازم..دلم نمیاد چراغ هارو خاموش کنم..هرجور میکنی بخواب..یا اصلا نخواب تا زمانیکه من چراغ هارو خاموش کنم..
آلیس: ایش...
ملافه رو روی سرم کشیدم و چشمامو بستم.
'آلیس: نههه جونگ کوک ولش کن...هلنا کمکم کن اون بچه مو با خودش برد...تهیونگ تروخدا مانعش شو..
بابا جون تروخدا تروخدا بگو اینکارو نکنه..من.. من بدون اون نمیتونم...
مامان بزرگ به پاهات میوفتم..لطفا..تروخدا..این کارو نکنین..
پاهام توان بلند شدن و نداشت...توان ایستادگی در برابر این همه بدبختی..
جونگ کوک داشت بچه مو به اونا میداد..
داشت از در قصر بیرون میشد..که به سمتش دویدم و بچه رو از دستش گرفتم و به سمت بیرون قصر دویدم..
نگاهی به عقبم نداختم چون مطمئنم بودم دنبالم میان..
هوا داشت تاریک میشد و گذشتن از میان جنگل که پُر بودن از درخت..واسم ترسناک بود
صدا گریه اش بیشتر و بیشتر میشد تا زمانیکه دیگه حتی صداشو نشنيدم...ترسیدم
گوشهی ایستادم و به درخت پشت سرم تکیه کردم..
پتو کوچیک که دوری بچه ام پیچیده شده بود و کمی شُل کردم تا بیتونم صورتشو ببينم..
تا پتو رو از روی صورتش برداشتم...
با چشمای بسته و رنگ که شبیه گج سفید شده بود روبرو شدم..
ترسیدم و پرتش کردم...
که با اون همه جا واسم سیاه شد...
تو یه مکان تاریک بودم...تنهایی تنها..نه چیزی داشتم و نه کسی باهام بود.
چند قدم به جلو حرکت کردم..که صداهای از پشتم شنیدم..
با ترس برگشتم.
غلط املایی بود معذرت 🤍💜
۹.۹k
۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.