رمان اعتماد P1
خب بچه ها فیک اعتماد رو که یادتون هست ، اون فیک رو با کمی تغییرات به ورژن ایرانی دارم مینویسم و میخوام پارت گذاری کنم امیدوارم به اندازه فیک اعتماد دوسش داشته باشین.
شخصیت ها : جونگ کوک [ مهراد برومند ]
ا/ت [ جانان کیان فر ]
جانگ شین [ امیر ]
تهیونگ [محمد]
خاله یو [ خاله زهرا ]
لیان [ ثمین]
و....
جانان
روی صندلی های انتظار نشستمو به اطراف خیره شدم
دقیقا ده سال پیش پدرمو آخرین بار اینجا دیدم..اون بهم قول داده بود که میاد پیشم و هرگز تنهام نمیزاره..اما حالا نبود و منو مامان رو تنها گذاشته بود .
ده سال تمام فقط از طریق تماس های تصویری دیدمش به امید اینکه یه روزی قولی که بهم داده رو عملی کنه بیاد انگلیس پیشمون.
_جانان
با شنیدن صدای آشنایی سرمو برگردوندم سمتش
با دیدن ثمین بلند شدم که بلافاصله اومد سمتمو بغلم کرد فشردمو گفت : دلم واست تنگ شده بود
ازش جدا شدمو تو چشمای بغض کردش نگاه کردم
_خوبم
با دستاش صورتمو قاب گرفت و گفت : نیستی..مثل همیشه سعی میکنی مخفی کنی
_خوب میشم
بعد دوباره بغلم کرد و بعد از چند دقیقه راه افتادیم سمت خونه..خیابونای تهران از اون موقعی که دیده بودمش خیلی تغییر کرده بود..با بودن اینجا حس سبکی میکردم
_تشیع جنازه کِیه ؟
_ساعت دو بعد از ظهر
به ساعت دیجیتالی ماشین نگاه کردم..ساعت ۱۰:۳۰ صبح بود
_بریم خونه ما مامانم اینا منتظرتن
اصلا حوصله کسیو نداشتم
_نه لطفاً منو ببر خونه خودمون
_یعنی چی ؟ میای خونه ما حرف اضافی هم نشنوم
_اما ثمین من نمیخوام تو خونه خودم راحتترم
_منم نمیتونم تنهات بزارم تازه مامانم ببینه نیومدی ناراحت میشه
_ثمین لطفاً
چند ثانیه مکث کرد و با فوت کردن نفسش به بیرون گفت : خیلی خب اصرار نمیکنم ولی از امشب اونجا پیشت پلاسم
_Ok don't worry( باشه مشکلی نیست)
_انگار هنوز تو فازه انگلیسی
_ده سال زمان کمی نیست..میگذره
ثمین دوست دوران کودکیم بود خانواده هامون رفت و آمد داشتن و باهم صمیمی بودن مخصوصا پدره ثمین با بابام مثل دوتا برادر بودن
بالاخره رسیدیم خونه
با چمدونام وایستادم جلوی دروازه به نمای خونه خیره شدم
_جانان بیا بریم خونه ما
_نه
_اوففف خیلی خب
کلیدا رو داد بهم همراه یه سیمکارت و با کلی سفارشی که بهم کرد رفت.. مثل مامانا رفتار میکرد
داخل باغ شدم
همه چیز مرتب بود چمنا و درختا همه چیز خوب بود
سمت خونه قدم برداشتم و پنج پله منتهی به دره ورودی خونه رو بالا رفتم کلیدا رو تو قفل در چرخوندم و لای در باز شد.
وارد خونه شدم و با فضای نیمه تاریک خونه مواجه شدم.
چمدونا رو همونجا رها کردمو رفتم سمت سالن و میزه گِردی که اونجا خودنمایی میکرد با عکسامون..میزه خاطراتمون ، نزدیکتر شدم بهشو قاب عکسا رو از نظر گذروندم و یکیشون که سه نفری داخلش بودیم نظرمو جلب کرد
برداشتمش و با انگشتام تصویره مامان بابا رو از روی شیشه قاب عکس لمس کردم..اشکه تو چشمام لبریز بودن شاید بگن که بالاخره ده ساله ندیدیش و به نبوده پدرت عادت کردی اما نه.. حداقل اون موقع خیالم راحت بود که زندست و نفس میکشه توی دنیایی که منم هستم
صدای زنگ در اجازه فکر زیاد رو بهم نداد
کی بود ؟! با تعجب به در زل زدم که دوباره صدای زنگ در بلند شد
از پشت آیفون به تصویر نگاه کردم با دیدنه قیافش از ترس یکی دو قدم بی اراده عقب رفتم..
سریع رفتم سمت کیفم که روی کاناپه بود و گوشی رو درآوردم ازش و شماره ثمین رو گرفتم..من آدم ترسویی نبودم اما ترسم از اشکان بیش از حد بود..کسی که کابوس شب و روزم شده بود
بعد از سومین بوق ثمین بالاخره جواب داد
_ا..الو ثمین
_جانم عشقم
_لطفا..لطفا بیا اینجا
_چیشده ؟ جانان چیشده دختر
_اشکان..اشکان اومده
_چی ؟! خدا لعنتش کنه درو که باز نکردی روش ؟
دوباره با صدای زنگ آیفون مکثی کردمو قلبم ضربان گرفت
_الو جانان دارم میام توروخدا چیشد؟!
_نه باز نکردم
_باشه باز نکنی اصلا دارم میام تا پنج دقیقه دیگه اونجام فعلا
قطع کرد گوشیو با دستای لرزونم آوردم پایین و به تصویر روشنه آیفون نگاه کردم اشکان نبود.. وقتی دیدم نیست نفس لرزونم رو بیرون دادم اما با صدای تقه های پی در پی که به دره سالن خورد نفسم رفت
_جانان میدونم اون تویی درو باز کن
از صداش بی زار بودم
_درو باز کن کاریت ندارم جانان..اومدم از حالت مطمئن بشم
آروم زمزمه وار لب زدم : برو برو ازت متنفرم
شخصیت ها : جونگ کوک [ مهراد برومند ]
ا/ت [ جانان کیان فر ]
جانگ شین [ امیر ]
تهیونگ [محمد]
خاله یو [ خاله زهرا ]
لیان [ ثمین]
و....
جانان
روی صندلی های انتظار نشستمو به اطراف خیره شدم
دقیقا ده سال پیش پدرمو آخرین بار اینجا دیدم..اون بهم قول داده بود که میاد پیشم و هرگز تنهام نمیزاره..اما حالا نبود و منو مامان رو تنها گذاشته بود .
ده سال تمام فقط از طریق تماس های تصویری دیدمش به امید اینکه یه روزی قولی که بهم داده رو عملی کنه بیاد انگلیس پیشمون.
_جانان
با شنیدن صدای آشنایی سرمو برگردوندم سمتش
با دیدن ثمین بلند شدم که بلافاصله اومد سمتمو بغلم کرد فشردمو گفت : دلم واست تنگ شده بود
ازش جدا شدمو تو چشمای بغض کردش نگاه کردم
_خوبم
با دستاش صورتمو قاب گرفت و گفت : نیستی..مثل همیشه سعی میکنی مخفی کنی
_خوب میشم
بعد دوباره بغلم کرد و بعد از چند دقیقه راه افتادیم سمت خونه..خیابونای تهران از اون موقعی که دیده بودمش خیلی تغییر کرده بود..با بودن اینجا حس سبکی میکردم
_تشیع جنازه کِیه ؟
_ساعت دو بعد از ظهر
به ساعت دیجیتالی ماشین نگاه کردم..ساعت ۱۰:۳۰ صبح بود
_بریم خونه ما مامانم اینا منتظرتن
اصلا حوصله کسیو نداشتم
_نه لطفاً منو ببر خونه خودمون
_یعنی چی ؟ میای خونه ما حرف اضافی هم نشنوم
_اما ثمین من نمیخوام تو خونه خودم راحتترم
_منم نمیتونم تنهات بزارم تازه مامانم ببینه نیومدی ناراحت میشه
_ثمین لطفاً
چند ثانیه مکث کرد و با فوت کردن نفسش به بیرون گفت : خیلی خب اصرار نمیکنم ولی از امشب اونجا پیشت پلاسم
_Ok don't worry( باشه مشکلی نیست)
_انگار هنوز تو فازه انگلیسی
_ده سال زمان کمی نیست..میگذره
ثمین دوست دوران کودکیم بود خانواده هامون رفت و آمد داشتن و باهم صمیمی بودن مخصوصا پدره ثمین با بابام مثل دوتا برادر بودن
بالاخره رسیدیم خونه
با چمدونام وایستادم جلوی دروازه به نمای خونه خیره شدم
_جانان بیا بریم خونه ما
_نه
_اوففف خیلی خب
کلیدا رو داد بهم همراه یه سیمکارت و با کلی سفارشی که بهم کرد رفت.. مثل مامانا رفتار میکرد
داخل باغ شدم
همه چیز مرتب بود چمنا و درختا همه چیز خوب بود
سمت خونه قدم برداشتم و پنج پله منتهی به دره ورودی خونه رو بالا رفتم کلیدا رو تو قفل در چرخوندم و لای در باز شد.
وارد خونه شدم و با فضای نیمه تاریک خونه مواجه شدم.
چمدونا رو همونجا رها کردمو رفتم سمت سالن و میزه گِردی که اونجا خودنمایی میکرد با عکسامون..میزه خاطراتمون ، نزدیکتر شدم بهشو قاب عکسا رو از نظر گذروندم و یکیشون که سه نفری داخلش بودیم نظرمو جلب کرد
برداشتمش و با انگشتام تصویره مامان بابا رو از روی شیشه قاب عکس لمس کردم..اشکه تو چشمام لبریز بودن شاید بگن که بالاخره ده ساله ندیدیش و به نبوده پدرت عادت کردی اما نه.. حداقل اون موقع خیالم راحت بود که زندست و نفس میکشه توی دنیایی که منم هستم
صدای زنگ در اجازه فکر زیاد رو بهم نداد
کی بود ؟! با تعجب به در زل زدم که دوباره صدای زنگ در بلند شد
از پشت آیفون به تصویر نگاه کردم با دیدنه قیافش از ترس یکی دو قدم بی اراده عقب رفتم..
سریع رفتم سمت کیفم که روی کاناپه بود و گوشی رو درآوردم ازش و شماره ثمین رو گرفتم..من آدم ترسویی نبودم اما ترسم از اشکان بیش از حد بود..کسی که کابوس شب و روزم شده بود
بعد از سومین بوق ثمین بالاخره جواب داد
_ا..الو ثمین
_جانم عشقم
_لطفا..لطفا بیا اینجا
_چیشده ؟ جانان چیشده دختر
_اشکان..اشکان اومده
_چی ؟! خدا لعنتش کنه درو که باز نکردی روش ؟
دوباره با صدای زنگ آیفون مکثی کردمو قلبم ضربان گرفت
_الو جانان دارم میام توروخدا چیشد؟!
_نه باز نکردم
_باشه باز نکنی اصلا دارم میام تا پنج دقیقه دیگه اونجام فعلا
قطع کرد گوشیو با دستای لرزونم آوردم پایین و به تصویر روشنه آیفون نگاه کردم اشکان نبود.. وقتی دیدم نیست نفس لرزونم رو بیرون دادم اما با صدای تقه های پی در پی که به دره سالن خورد نفسم رفت
_جانان میدونم اون تویی درو باز کن
از صداش بی زار بودم
_درو باز کن کاریت ندارم جانان..اومدم از حالت مطمئن بشم
آروم زمزمه وار لب زدم : برو برو ازت متنفرم
۴.۱k
۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.