ددی من شو...پارت۱۶
+:چه اذیتی؟...من همین الانم دارم اذیت میشم...هنوز ۴ ماه نشده ازدواج کردیم که از خونه غیبت میزنه...شبا تا ۳ بیدار میمونم جنابعالی بیاد....از خستگی زیاد خوابم میبره
_:حرفو عوض نکن....یکی بخاطر لباست...یکیم بخاطر دروغت تنبیه میشی
+:مگه بچمکه بخوای تنبیهم کنی؟*داد
_:سر من داد نزن*عصبی.
+:دلم میخواد بزنم*داد
_:که اینطور
ویوکوک:
نیاز داره تا یکم ادب شه....بغلش کردم و بردمش خونه..رفتیم اتاقو درو قفل کردم
+:چیکار میکنی؟درو باز کن
_:نمیکنم....سعی کن مقاومت نکنی..وگرنه بد میشه بیبی
*اصمات...دیگه اصمات نمینویسم...فقط میگم که این تیکه اصماته*
*فردا صبح*
ویوات:
با برخورد نور به چشام از خواب پا شدم...کوک اونطرف تخت خوابش برده بود...خواستم پاشم که دیدم هیچ لباسی تنم نیست...کم کم اتفاقات دیشیب یادم اومد...لعنتی..منو باش که قولشو خوردم و همراهیش کردم..اه..باید ازاینجا برم...پاشدم لباسامو اروم پوشیدم..چمدون جمع کردم و رفتم پایین...انقد گشنم بود که دل درد گرفته بودم..مجبور شدم برم یچیز بخورم...بعدش گوشیمو با سوییچ برداشتم...خواستم برم سمت در که صدای کوک رو شنیدم...برگشتم دیدم با ی تیشرت و شلوار راحتی و خونگی تکیه داده به دیوار بالای پله و داره نگام میکنه..داشت با زبونش پیرسینگاشو تکون میداد
_:کجا میری؟..*بم
+:هرجایی که تو نباشی
_:*نیشخند*...آه..میخوای پدر بچتو ول کنیو بری لیدی؟..*بم
+:چ...ی؟*شوکه
_:درست شنیدی...ازم حامله ای...اگه میخوای بچتو بدون محبت پدر بزرگ کنی برو...ولی قبل رفتن یادت باشه اجازه رفتنو بهت نمیدم...هرجاییم بری پیدات میکنم...پس تا اون ی بچره رو ۲ تا نکردم برگرد بشین
ویو ادمین:
ات از شوکی که بخاطر اون خبر بهش وارد شده بود افتاد رو زمین...دستاش داشت میلرزید..از شدت ترس و عصبانیت داد زد
+:تو متوجهی داری چی میگی؟..بخاطر اینکه پیشت بمونم جون ی بچه رو وسط کشیدی..حالا من چطور بچه ای که از جون خودمه رو سقط کنم؟...کاش هیچوقت نمیدیدمت..کاش عاشقت نمیشدم...کاش باهات اینجا نمیومدم*داد.گریه
_:هی یادت رفته نباید سرم داد بزنی؟..برگرد و بشین رو مبل تا دیوونه نشدم
+:تو....بی وجدان ترین ادمی هستی که تاحالا دیدم جئون جونگکوک
_:میدونم...برو بشین...ی بار دیگه تکرار کنم بد میشه
*رفت نشست*
+:*هیچی نمیگفت*
*کوک رفت جلوش نشست*
_:ات...بیب...کوچولو
+:من کوچولو نیستم*بغض
_:چرا کوچولویی...چون سر هر اتفاق سریع گریه میکنی...میدونی که طاقت اشکاتو ندارم...ات...ببین...درسته مافیام اما من باعث اون اتفاق نشدم...و حتا اجازه نمیدم اتفاقی واسه تو و بچمون بیوفته...من دیوانه وار عاشقتم...اونوقت تو میخوای منو ول کنیو بری
+:*کوک رو بغل کرد*....ببخشید...متاسفم که میخواستم ولت کنمو برم
بقیش تو کامنتاس..
+:چه اذیتی؟...من همین الانم دارم اذیت میشم...هنوز ۴ ماه نشده ازدواج کردیم که از خونه غیبت میزنه...شبا تا ۳ بیدار میمونم جنابعالی بیاد....از خستگی زیاد خوابم میبره
_:حرفو عوض نکن....یکی بخاطر لباست...یکیم بخاطر دروغت تنبیه میشی
+:مگه بچمکه بخوای تنبیهم کنی؟*داد
_:سر من داد نزن*عصبی.
+:دلم میخواد بزنم*داد
_:که اینطور
ویوکوک:
نیاز داره تا یکم ادب شه....بغلش کردم و بردمش خونه..رفتیم اتاقو درو قفل کردم
+:چیکار میکنی؟درو باز کن
_:نمیکنم....سعی کن مقاومت نکنی..وگرنه بد میشه بیبی
*اصمات...دیگه اصمات نمینویسم...فقط میگم که این تیکه اصماته*
*فردا صبح*
ویوات:
با برخورد نور به چشام از خواب پا شدم...کوک اونطرف تخت خوابش برده بود...خواستم پاشم که دیدم هیچ لباسی تنم نیست...کم کم اتفاقات دیشیب یادم اومد...لعنتی..منو باش که قولشو خوردم و همراهیش کردم..اه..باید ازاینجا برم...پاشدم لباسامو اروم پوشیدم..چمدون جمع کردم و رفتم پایین...انقد گشنم بود که دل درد گرفته بودم..مجبور شدم برم یچیز بخورم...بعدش گوشیمو با سوییچ برداشتم...خواستم برم سمت در که صدای کوک رو شنیدم...برگشتم دیدم با ی تیشرت و شلوار راحتی و خونگی تکیه داده به دیوار بالای پله و داره نگام میکنه..داشت با زبونش پیرسینگاشو تکون میداد
_:کجا میری؟..*بم
+:هرجایی که تو نباشی
_:*نیشخند*...آه..میخوای پدر بچتو ول کنیو بری لیدی؟..*بم
+:چ...ی؟*شوکه
_:درست شنیدی...ازم حامله ای...اگه میخوای بچتو بدون محبت پدر بزرگ کنی برو...ولی قبل رفتن یادت باشه اجازه رفتنو بهت نمیدم...هرجاییم بری پیدات میکنم...پس تا اون ی بچره رو ۲ تا نکردم برگرد بشین
ویو ادمین:
ات از شوکی که بخاطر اون خبر بهش وارد شده بود افتاد رو زمین...دستاش داشت میلرزید..از شدت ترس و عصبانیت داد زد
+:تو متوجهی داری چی میگی؟..بخاطر اینکه پیشت بمونم جون ی بچه رو وسط کشیدی..حالا من چطور بچه ای که از جون خودمه رو سقط کنم؟...کاش هیچوقت نمیدیدمت..کاش عاشقت نمیشدم...کاش باهات اینجا نمیومدم*داد.گریه
_:هی یادت رفته نباید سرم داد بزنی؟..برگرد و بشین رو مبل تا دیوونه نشدم
+:تو....بی وجدان ترین ادمی هستی که تاحالا دیدم جئون جونگکوک
_:میدونم...برو بشین...ی بار دیگه تکرار کنم بد میشه
*رفت نشست*
+:*هیچی نمیگفت*
*کوک رفت جلوش نشست*
_:ات...بیب...کوچولو
+:من کوچولو نیستم*بغض
_:چرا کوچولویی...چون سر هر اتفاق سریع گریه میکنی...میدونی که طاقت اشکاتو ندارم...ات...ببین...درسته مافیام اما من باعث اون اتفاق نشدم...و حتا اجازه نمیدم اتفاقی واسه تو و بچمون بیوفته...من دیوانه وار عاشقتم...اونوقت تو میخوای منو ول کنیو بری
+:*کوک رو بغل کرد*....ببخشید...متاسفم که میخواستم ولت کنمو برم
بقیش تو کامنتاس..
۸.۲k
۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.