عشق از جنس مافیا
عشق از جنس مافیا { پارت 3}
که یکدفعه ...
چند تا ون مشکی کردن دنبالم میدونستم اونا کین درست باند شیر های سیاه بودن من گازش رو گرفتم و گمم کردن به خیر گذشت ولی حدس زدم که باز پیداشون میشه رسیدم خونه ی آرمیتا
زینگگگگگگ ( صدای زنگ 😁)
آرمیتا در رو باز کرد که بیام داخل
آرمیتا : سلامی دوباره خرو چه خبر چرا خواستی بیای پیشم بمونی ؟
ا/ت : آه آرمیتا نبودی ببینی چی شده ( و همه چیو برای آرمیتا تعریف کرد )
آرمیتا : چرا اینا اینقدر گیر میدن عقققق
ا/ت : نمیدونم واقعا مشکلشون چیه 😐
که یکدفعه صدای تیر اندازی از بیرون اومد آرمیتا گفت : وای نه چخبره اینجا 😳
ا/ت : بیا بریم بیرون تفنگت رو بردار
آرمیتا : باش
رفتیم بیرون اون تهیونگ بود دوست بچگی اون جونگ کوک رو مخ و داداش بهترین رفیقم کمکش کردیم و اونا رو زدیم تهیونگ رو بردیم داخل و من و آرمیتا رفتیم بیرون
آرمیتا : خوب هوای منو داشتی هااا
ا/ت : مثلا تو مثل خواهر نداشتمی
آرمیتا : از این حرف های شاعرانه زدی هااا
و بعد خنده ی ما ماشین رو پر کرد
رفتیم و رفتیم آرمیتا گفت که برسونمش خونه پیش داداشش و بردمش با خودم گفتم برگردم خونه و رسیدم وارد خونه شدم با صحنه ای که دیدم خشکم زد همه چی بهم ریخته بود یعنی چه بلایی سر مامان و بابا اومدن دور و بر رو گشتم ولی خبری نبود .
زدم زیر گریه به زانو نشستم رو زمین و گریه میکردم که عمو و کوک و زن عمو اومدن
زن عمو : دخترم اینجا چه خبره ؟
ا/ت : زن عمو من باید چیکار کنم بابام و مامانم رو بردن ( با گریه )
عمو : نگران نباش من پیداشون میکنم
ا/ت : ولی من تا اون موقع کجا برم تنها اینجا
عمو : تو میری خونه ی کوک
ا/ت : چ .... چی ؟ من عمرا اگه خونه ی کوک برم ( با عصبانیت)
عمو : این برای حفظ جون خودته و بعدشم در آینده قرار عروسم بشی پس بهتره بری خونه ی کوک و بهش عادت کنی ( با عصبانیت )
ا/ت : چشم
و کوک و ا/ت رفتن
از زبان ا/ت :
خیلی خسته بودم و حالم خوب نبود و بغض تو گلوم بود و نزدیک بود گریه کنم ولی در آخر نتونستم جلوی خودمو بگیرم و آروم گریه میکردم که کوک فهمید
از زبان کوک :
داشتم خیلی عادی رانندگی میکردم که دیدم
ا/ت داره گریه میکنه دلم براش سوخت رسیدیم خونه
کوک : ا/ت رسیدیم پیاده شو ( سرد )
ا/ت : باش ( با عصبانیت و سرد )
رفتیم داخل خونه ی کوک اتاقم رو بهم نشون داد و رفتم داخل اونم رفت داخل اتاق خودش اتاق قشنگی بود . تم اتاق مشکی بنفش بود و این من رو حداقل خوشحال میکرد . رفتم نشستم روی مبل کوچیک و عکس پدر و مادرم رو از داخل گوشیم آوردم و بهشون نگاه میکردم و گریه هم میکردم حالم خیلی بد بود
ادامه دارد ✋
که یکدفعه ...
چند تا ون مشکی کردن دنبالم میدونستم اونا کین درست باند شیر های سیاه بودن من گازش رو گرفتم و گمم کردن به خیر گذشت ولی حدس زدم که باز پیداشون میشه رسیدم خونه ی آرمیتا
زینگگگگگگ ( صدای زنگ 😁)
آرمیتا در رو باز کرد که بیام داخل
آرمیتا : سلامی دوباره خرو چه خبر چرا خواستی بیای پیشم بمونی ؟
ا/ت : آه آرمیتا نبودی ببینی چی شده ( و همه چیو برای آرمیتا تعریف کرد )
آرمیتا : چرا اینا اینقدر گیر میدن عقققق
ا/ت : نمیدونم واقعا مشکلشون چیه 😐
که یکدفعه صدای تیر اندازی از بیرون اومد آرمیتا گفت : وای نه چخبره اینجا 😳
ا/ت : بیا بریم بیرون تفنگت رو بردار
آرمیتا : باش
رفتیم بیرون اون تهیونگ بود دوست بچگی اون جونگ کوک رو مخ و داداش بهترین رفیقم کمکش کردیم و اونا رو زدیم تهیونگ رو بردیم داخل و من و آرمیتا رفتیم بیرون
آرمیتا : خوب هوای منو داشتی هااا
ا/ت : مثلا تو مثل خواهر نداشتمی
آرمیتا : از این حرف های شاعرانه زدی هااا
و بعد خنده ی ما ماشین رو پر کرد
رفتیم و رفتیم آرمیتا گفت که برسونمش خونه پیش داداشش و بردمش با خودم گفتم برگردم خونه و رسیدم وارد خونه شدم با صحنه ای که دیدم خشکم زد همه چی بهم ریخته بود یعنی چه بلایی سر مامان و بابا اومدن دور و بر رو گشتم ولی خبری نبود .
زدم زیر گریه به زانو نشستم رو زمین و گریه میکردم که عمو و کوک و زن عمو اومدن
زن عمو : دخترم اینجا چه خبره ؟
ا/ت : زن عمو من باید چیکار کنم بابام و مامانم رو بردن ( با گریه )
عمو : نگران نباش من پیداشون میکنم
ا/ت : ولی من تا اون موقع کجا برم تنها اینجا
عمو : تو میری خونه ی کوک
ا/ت : چ .... چی ؟ من عمرا اگه خونه ی کوک برم ( با عصبانیت)
عمو : این برای حفظ جون خودته و بعدشم در آینده قرار عروسم بشی پس بهتره بری خونه ی کوک و بهش عادت کنی ( با عصبانیت )
ا/ت : چشم
و کوک و ا/ت رفتن
از زبان ا/ت :
خیلی خسته بودم و حالم خوب نبود و بغض تو گلوم بود و نزدیک بود گریه کنم ولی در آخر نتونستم جلوی خودمو بگیرم و آروم گریه میکردم که کوک فهمید
از زبان کوک :
داشتم خیلی عادی رانندگی میکردم که دیدم
ا/ت داره گریه میکنه دلم براش سوخت رسیدیم خونه
کوک : ا/ت رسیدیم پیاده شو ( سرد )
ا/ت : باش ( با عصبانیت و سرد )
رفتیم داخل خونه ی کوک اتاقم رو بهم نشون داد و رفتم داخل اونم رفت داخل اتاق خودش اتاق قشنگی بود . تم اتاق مشکی بنفش بود و این من رو حداقل خوشحال میکرد . رفتم نشستم روی مبل کوچیک و عکس پدر و مادرم رو از داخل گوشیم آوردم و بهشون نگاه میکردم و گریه هم میکردم حالم خیلی بد بود
ادامه دارد ✋
۴.۲k
۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.