سناریو
الیف ولگا خواننده بار درکنار ساشا مردی که الیف آن را معشوقه خود میدانست نشسته بودند و در کنار هم چای میخوردند تا اینکه صدای در آمد ساشا با سرعت به سمت طبقه بالا رفت چون از این ترسید که پلیس به راغش آمده ، الیف بسمت در رفت وقبل از اینکه در رو باز کنه به او گفت « در اتاق رو ببند ، صدایی ازت نیاد» در را باز کرد اما به جای پلیس زن اشراف زاده ای زیبا را دید که سرخ شده و نفس نفس میزند،الیف که وضعیت زن را دید کنار رفت و اجازه ی ورود را به آن داد زن داخل شد و پس از این که نفسش جا آمد گفت « ببخشید ، که سر زده آمده ام اما شما شوهر مرا ندیدید؟» الیف به او نگاهی کرد و گفت« شوهر شما کیه؟» زن با وقار بلند شد و نزدیک الیف رفت و گفت « شوهرم ساشا گریشا ، او اختلاس کرده و الان پلیس ها دنبال او هستند من میدانم که شما همسرم را میشناسید او از شما برایم تعریف کرده» رنگ الیف پرید و گفت« اون...ن چ.. چیکار کرده» زن دو قدم به او نزدیک شد و گفت « خواهش میکنم یا به من بگویید او کجاست یا تمام هدیه های که به شما داده را به من بدهید تا به پلیس ها بدهم تا شاید از او بگذرند » الیف جلو رفت و گفت« شوهر شما با من هیچ ارتباطی ندارد او فقط به اینجا میاید و نوشیدنی مجانی میخورد و در عوض گاهی مرا به سینما دعوت میکند همین او تا بحال چیزی به من نداده!» زن عصبانی شد و داد زد « دروغ نگو تو او را به این روز انداختی تو گولش زدی اون دوتا بچه داره که چند شبه غذا نمیخورند اون وقت او تو را به سینما میبرد زود باش چیز های که به تو داده را به من بده!!» الیف به گریه افتاد و جیغ کشید و گفت« او چیزی به من نداده من برای او اهمیتی ندارم او فقط این جا نوشیدنی میخورد همین نوشیدنی!!» زن برگشت و با التماس به الیف گفت « ازت خواهش میکنم التماست میکنم بهم جواهراتی که او به تو داده را بده» زن خواست زانو بزند که الیف جیغ کشید و ترسید که آن زن بخواهد بزرگی خودش و هرزه بودن الیف را به رخش بکشد برای همین گفت «باشه باشه صبر کن الان میدم اما یادت باشد این هارا مهمان هوایی که به این جا میآیند به من هدیه میدهند» آن ها را به زن داد و زن گفت « این ها همه اش نیست » الیف جیغ کشید و دوباره از کشوی پایینی سنجاق سر و گردن بند زمردی بیرون آورد و به زن داد زن هم با یه نگاه عصبانی و ناراحت آن جا را ترک کرد ، ساشا بیرون آمد و داد زد« زن هرزه نزدیک بود جلوست زانو بزند وای خدایا یا مسیح مقدس نزدیک بود زانو بزند» و آنجا را ترک کرد، الیف روی زمین نشست و بلند بلند گریه کرد.....
۸۵۶
۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.