گس لایتر/پارت ۱۵۶
صبح روز بعد...
از خواب که بیدار شد نگاهی به ساعتش انداخت... ساعت ۷ و نیم بود...
دیشب دیر خوابیده بودن... برای همین هنوز خسته بود... اما نادیدش گرفت و پتو رو کنار زد... از تخت پایین رفت...
بایول کنارش خواب بود... بیشتر پتو از روی تنش کنار رفته بود... کمی پتوشو بالاتر کشید و ازش فاصله گرفت...
سراغ کمدش رفت تا آماده بشه و سر کار بره...
یه دست کت شلوار برداشت...
همونجا لباساشو پوشید... آویز لباساشو روی مبل تک نفره ای انداخت که کنارش بود...
بعد از اینکه پیرهن و شلوارش رو پوشید جلوی آینه رفت... تا کراواتی که توی دستش بود رو ببنده...
گرهش رو مرتب کرد...
عطرشو از روی میز برداشت و به پیرهنش زد...
کارش که تموم شد گوشی و کیفشو برداشت و به آرومی اتاق رو ترک کرد... قبل رفتن سمت اتاق جونگ هون رفت... نگاهی بهش انداخت... وقتی دید که خوابه بهش دست نزد...
نگاه محبت آمیزی به صورت معصوم پسر بچش انداخت و از اتاقش بیرون اومد...
داشت به سمت در میرفت که جی وون جلوش ظاهر شد و گفت: آقا... صبحانه آماده کردم
جونگکوک: نمیخورم
جی وون: ولی اگه خانوم بیدار بشه اولین چیزی که ازم بپرسه همینه... اگه بگم صبحونه نخوردین میگه تقصیر توئه که بهش نمیگی بیاد سر میز
جونگکوک: بگو گفتم... ولی نیومد...
جی وون دیگه جرئت نکرد اصرار کنه...
جونگکوک از خونه بیرون رفت
******************************
نیم ساعت بعد...
به شرکت رسید...
از دیشب حرف بایول توی ذهنش مونده بود....
از اینکه یه جاسوس توی شرکتش داره که خبرا رو به بایول میگه خیلی عصبانی بود...
حالا مطمئن شده بود که یون ها هم کسیو داره که بهش خبرهای شرکت رو برسونه...
این یکی از خط قرمزاش بود...
و حالا یه نفر اونو رد کرده بود...
پس اصلا خوب نبود!...
قبل اینکه وارد اتاقش بشه بدون اینکه حتی نگاهی به منشیش بندازه گفت: برام یه قهوه بیار...
به اتاقش رفت...
به میزش که رسید کیفشو روی میز انداخت و نشست... منتظر شد تا قهوشو بیارن...
دوباره به فکر اسناد افتاد...
فعلا بزرگترین مشکلش اونا بودن
باید زودتر به بایول میگفت...
غرق افکارش بود که در زدن و براش قهوه آوردن
منشی جلوی جونگکوک خم شد و قهوه رو روی میزش گذاشت
ریلکس و به نرمی از حالتش دراومد و پرسید:
قربان امر دیگه نیست؟...
جونگکوک نگاهشو به منشیش داد
-چرا هست... به خانوم یانگ بگو بیاد اتاقم
-چشم ریییس
-خیلی زود!....
دقایقی بعد خانوم یانگ وارد اتاق جونگکوک شد
-رییس با من کاری داشتین؟
-بله... بفرمایید بشینید...
خانوم یانگ جلو اومد و روی صندلی نشست
روشو به طرف جونگکوک کرد
جونگکوک روی صندلیش کمی چرخید
دوباره به خانوم یانگ نگاه کرد و گفت:
شما برین حسابداری... پیش آقای لی
-بله؟
-کره ای گفتم... متوجه نشدین؟
-ببخشید قربان... فهمیدم... ولی چرا؟
-چون شما اخراجی!
-چ...چرا؟...
از خواب که بیدار شد نگاهی به ساعتش انداخت... ساعت ۷ و نیم بود...
دیشب دیر خوابیده بودن... برای همین هنوز خسته بود... اما نادیدش گرفت و پتو رو کنار زد... از تخت پایین رفت...
بایول کنارش خواب بود... بیشتر پتو از روی تنش کنار رفته بود... کمی پتوشو بالاتر کشید و ازش فاصله گرفت...
سراغ کمدش رفت تا آماده بشه و سر کار بره...
یه دست کت شلوار برداشت...
همونجا لباساشو پوشید... آویز لباساشو روی مبل تک نفره ای انداخت که کنارش بود...
بعد از اینکه پیرهن و شلوارش رو پوشید جلوی آینه رفت... تا کراواتی که توی دستش بود رو ببنده...
گرهش رو مرتب کرد...
عطرشو از روی میز برداشت و به پیرهنش زد...
کارش که تموم شد گوشی و کیفشو برداشت و به آرومی اتاق رو ترک کرد... قبل رفتن سمت اتاق جونگ هون رفت... نگاهی بهش انداخت... وقتی دید که خوابه بهش دست نزد...
نگاه محبت آمیزی به صورت معصوم پسر بچش انداخت و از اتاقش بیرون اومد...
داشت به سمت در میرفت که جی وون جلوش ظاهر شد و گفت: آقا... صبحانه آماده کردم
جونگکوک: نمیخورم
جی وون: ولی اگه خانوم بیدار بشه اولین چیزی که ازم بپرسه همینه... اگه بگم صبحونه نخوردین میگه تقصیر توئه که بهش نمیگی بیاد سر میز
جونگکوک: بگو گفتم... ولی نیومد...
جی وون دیگه جرئت نکرد اصرار کنه...
جونگکوک از خونه بیرون رفت
******************************
نیم ساعت بعد...
به شرکت رسید...
از دیشب حرف بایول توی ذهنش مونده بود....
از اینکه یه جاسوس توی شرکتش داره که خبرا رو به بایول میگه خیلی عصبانی بود...
حالا مطمئن شده بود که یون ها هم کسیو داره که بهش خبرهای شرکت رو برسونه...
این یکی از خط قرمزاش بود...
و حالا یه نفر اونو رد کرده بود...
پس اصلا خوب نبود!...
قبل اینکه وارد اتاقش بشه بدون اینکه حتی نگاهی به منشیش بندازه گفت: برام یه قهوه بیار...
به اتاقش رفت...
به میزش که رسید کیفشو روی میز انداخت و نشست... منتظر شد تا قهوشو بیارن...
دوباره به فکر اسناد افتاد...
فعلا بزرگترین مشکلش اونا بودن
باید زودتر به بایول میگفت...
غرق افکارش بود که در زدن و براش قهوه آوردن
منشی جلوی جونگکوک خم شد و قهوه رو روی میزش گذاشت
ریلکس و به نرمی از حالتش دراومد و پرسید:
قربان امر دیگه نیست؟...
جونگکوک نگاهشو به منشیش داد
-چرا هست... به خانوم یانگ بگو بیاد اتاقم
-چشم ریییس
-خیلی زود!....
دقایقی بعد خانوم یانگ وارد اتاق جونگکوک شد
-رییس با من کاری داشتین؟
-بله... بفرمایید بشینید...
خانوم یانگ جلو اومد و روی صندلی نشست
روشو به طرف جونگکوک کرد
جونگکوک روی صندلیش کمی چرخید
دوباره به خانوم یانگ نگاه کرد و گفت:
شما برین حسابداری... پیش آقای لی
-بله؟
-کره ای گفتم... متوجه نشدین؟
-ببخشید قربان... فهمیدم... ولی چرا؟
-چون شما اخراجی!
-چ...چرا؟...
۸.۳k
۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.