فیک دارک لایف پارت1
#dark_life
#لارا
#p_1
__
با خوشحالی روی برگ های پاییزی راه میرفت و لحظه شماری میکرد تا زودتر برسه خونه و خبری که مطمئن بود پدر و مادرش از شنیدنش خوشحال میشن رو بهشون بگه...
وقتی به خونه رسید در باز بود....
_مامان بابا من....
و حرفش با دیدن اون صحنه قطع شد.
پدر و مادر اون بچه ی ۱۲ ساله آغشته به خون روی زمین افتاده بودند.
پسر در حدی شکه شده بود که نمیتونست هیچ عکس العملی نشون بده تنها یک قطره اشک از گونه ش سر خورد و زانوهاش شل شد
توی همین لحظه صدای قدم های فردی توی خونه پیچید. مردی که صورتش با نقاب سیاهی پوشونده شده بود به کوک نزدیک شد....
+تو..تو..
مرد خندید و چاقوش رو از جیبش در آورد و گفت:
_وقتی رفتی پیش پدر و مادرت بهشون بگو که وی بهتون سلام رسوند...بای بای
توی همین لحظه صدای آژیر پلیس اومد
_ایششش
اون مرد سریع از اونجا فرار کرد و رفت.
.........
جونگ کوک روی زمین با کت و شلوار سیاهی که به تن داشت نشسته بود و با چهره ای بی حس به عکس پدر و مادرش خیره شده بود.
همه ی اقوام جئون به اتاقکی که جونگ کوک توش بود میرفتن و با حس تاسف به اون تسلیت میگفتن.
و وقتی بالاخره عموی جونگ کوک وارد اتاق شد کنار پسر نشست و گفت:
_واقعا متاسفم پسرم....از این به بعد من ازت نگهداری میکنم پس نگران چیزی نباش!
_اون کشتش
_چی؟
_یه نفر پدر و مادرم کشت اونا خودکشی نکردن من با چشمای خودم دیدم!
_جونگ کوک تو الان حالت خوب نیست! داری چرت و پرت میگی
_ولی...
عموش اون رو در آغوشش گرفت و نوازشش کرد.
جونگ کوک که عموش رو فرشته ی نجاتش میدید خبر نداشت پشت اون نقاب فرشته مانندش چه کسی پنهان شده!
اون فقط برای پول جونگ کوک رو به سرپرستی قبول کرد اما بعد از اینکه پول ها تموم شد اون پسر بی گناه رو به پرورشگاه برد.
.............................
شیش سال بعد (الان کوک ۱۸ سالشه)
ویو کوک
توی اتاقم نشسته بودم و داشتم از پنجره بیرونو نگاه میکردم....امروز آخرین روزی بود که توی این پرورشگاه میموندم و چون به سن قانونی رسیده بودم میتونستم از اینجا برم از طرفی خوشحال بودم اما از طرفی ناراحت چون ترک کردن جایی که توش بزرگ شدم واقعا برام سخت بود و همینطور ترک کردن دوستام.
وسایلم رو جمع کرده بودم و دیگه وقت رفتن بود. از بچه ها خداحافظی کردم و از اونجا رفتم....
آه خیلی خب بسه دیگه از این داستان غمگین خسته شدم پس بریم سر اصل مطلب
داستان زندگی من تازه شروع شده!....
من انتقاممو ازت میگیرم وی
پس منتظرم بمون!
_________________________
لطفا لایک کنید🤍
#لارا
#p_1
__
با خوشحالی روی برگ های پاییزی راه میرفت و لحظه شماری میکرد تا زودتر برسه خونه و خبری که مطمئن بود پدر و مادرش از شنیدنش خوشحال میشن رو بهشون بگه...
وقتی به خونه رسید در باز بود....
_مامان بابا من....
و حرفش با دیدن اون صحنه قطع شد.
پدر و مادر اون بچه ی ۱۲ ساله آغشته به خون روی زمین افتاده بودند.
پسر در حدی شکه شده بود که نمیتونست هیچ عکس العملی نشون بده تنها یک قطره اشک از گونه ش سر خورد و زانوهاش شل شد
توی همین لحظه صدای قدم های فردی توی خونه پیچید. مردی که صورتش با نقاب سیاهی پوشونده شده بود به کوک نزدیک شد....
+تو..تو..
مرد خندید و چاقوش رو از جیبش در آورد و گفت:
_وقتی رفتی پیش پدر و مادرت بهشون بگو که وی بهتون سلام رسوند...بای بای
توی همین لحظه صدای آژیر پلیس اومد
_ایششش
اون مرد سریع از اونجا فرار کرد و رفت.
.........
جونگ کوک روی زمین با کت و شلوار سیاهی که به تن داشت نشسته بود و با چهره ای بی حس به عکس پدر و مادرش خیره شده بود.
همه ی اقوام جئون به اتاقکی که جونگ کوک توش بود میرفتن و با حس تاسف به اون تسلیت میگفتن.
و وقتی بالاخره عموی جونگ کوک وارد اتاق شد کنار پسر نشست و گفت:
_واقعا متاسفم پسرم....از این به بعد من ازت نگهداری میکنم پس نگران چیزی نباش!
_اون کشتش
_چی؟
_یه نفر پدر و مادرم کشت اونا خودکشی نکردن من با چشمای خودم دیدم!
_جونگ کوک تو الان حالت خوب نیست! داری چرت و پرت میگی
_ولی...
عموش اون رو در آغوشش گرفت و نوازشش کرد.
جونگ کوک که عموش رو فرشته ی نجاتش میدید خبر نداشت پشت اون نقاب فرشته مانندش چه کسی پنهان شده!
اون فقط برای پول جونگ کوک رو به سرپرستی قبول کرد اما بعد از اینکه پول ها تموم شد اون پسر بی گناه رو به پرورشگاه برد.
.............................
شیش سال بعد (الان کوک ۱۸ سالشه)
ویو کوک
توی اتاقم نشسته بودم و داشتم از پنجره بیرونو نگاه میکردم....امروز آخرین روزی بود که توی این پرورشگاه میموندم و چون به سن قانونی رسیده بودم میتونستم از اینجا برم از طرفی خوشحال بودم اما از طرفی ناراحت چون ترک کردن جایی که توش بزرگ شدم واقعا برام سخت بود و همینطور ترک کردن دوستام.
وسایلم رو جمع کرده بودم و دیگه وقت رفتن بود. از بچه ها خداحافظی کردم و از اونجا رفتم....
آه خیلی خب بسه دیگه از این داستان غمگین خسته شدم پس بریم سر اصل مطلب
داستان زندگی من تازه شروع شده!....
من انتقاممو ازت میگیرم وی
پس منتظرم بمون!
_________________________
لطفا لایک کنید🤍
۱.۹k
۰۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.