تک پارتی هان:)
وقتی تا یه هفته صبح تا شب درس می خونی و درگیر امتحاناتی ❄️
کتاب دیگری رو باز کردی و خوندن رو از سر گرفتی. به شدت خوابت می اومد اما به زور تلاش می کردی چشم هاتو باز نگه داری. متن سختی بود و تو چیزی نمی فهمیدی. دلت می خواست بخوابی. یه هفته ای می شد که درست و حسابی نخوابیده بودی.
هان همش بهت می گفت زیاد بخوابی اما تو به حرفش گوش نمیدادی و می دونستی بعدا سرزنش و دعوات می کنه.
با بی حالی و خستگی از روی صندلی بلند شدی و به سمت آشپزخونه رفتی تا کمی برای خودت قهوه درست کنی. منتظر بودی آب جوش بیاد. بعد از چند دقیقه که آب جوش اومد لیوانو از قهوه پر کردی و لیوان رو دستت گرفتی تا به سمت میز پذیرایی برگردی اما وقتی سرت رو برگردوندی هان رو دیدی و از ترس لیوان پر از قهوه روی کاشی های سرد آشپزخونه افتاد و شکست.
هان با تعجب گفت:چیکار می کنی چاگیا؟
نفستو صدا دار بیرون دادی و گفتی: هان تویی؟ ترسیدم.
هان خم شد که شیشه های شکسته رو جمع کنه که تو هم خم شدی تا کمکش کنی.
هان در حالی که داشت شیشه ها رو جمع می کرد گفت:مگه نگفتم زود بخواب؟
کمی شوکه شده گفتی: می دونم اما درس هام مونده بود.
هان با اخم بهت نگاه کرد و گفت: درس مهمه یا سلامتی؟
کمی سرت رو پایین انداختی. شاید حق با اون بود. آروم گفتی: متاسفم.
شیشه ها رو داخل اشغالی انداختید و هان با دستمال زمین رو که قهوه روش ریخته بود تمیز کرد.
هان از جاش بلند شد و دوباره لیوانی از کمد برداشت که سوالی پرسیدی: چیکار می کنی؟
هان دوباره کمی قهوه برات ریخت. مقابلت ایستاد و گفت: من که هر چی بگم زود بخواب گوش نمیدی.
به سمت پذیرایی رفت که تو هم دنبالش رفتی. قهوه ای که ازش بخار بلند میشد رو روی میز گذاشت.
و روی صندلی مقابل صندلی تو نشست که تو هم روی صندلیت نشستی.
هان سرشو روی روی دستاش روی میز گذاشت و گفت: من به درسات گوش میدم چاگیا. بخون.
خواستی بگی: اما...
که حرفت با حرف هان قطع شد و گفت: خودم می رسونمت. حالا بخون.
کتاب دیگری رو باز کردی و خوندن رو از سر گرفتی. به شدت خوابت می اومد اما به زور تلاش می کردی چشم هاتو باز نگه داری. متن سختی بود و تو چیزی نمی فهمیدی. دلت می خواست بخوابی. یه هفته ای می شد که درست و حسابی نخوابیده بودی.
هان همش بهت می گفت زیاد بخوابی اما تو به حرفش گوش نمیدادی و می دونستی بعدا سرزنش و دعوات می کنه.
با بی حالی و خستگی از روی صندلی بلند شدی و به سمت آشپزخونه رفتی تا کمی برای خودت قهوه درست کنی. منتظر بودی آب جوش بیاد. بعد از چند دقیقه که آب جوش اومد لیوانو از قهوه پر کردی و لیوان رو دستت گرفتی تا به سمت میز پذیرایی برگردی اما وقتی سرت رو برگردوندی هان رو دیدی و از ترس لیوان پر از قهوه روی کاشی های سرد آشپزخونه افتاد و شکست.
هان با تعجب گفت:چیکار می کنی چاگیا؟
نفستو صدا دار بیرون دادی و گفتی: هان تویی؟ ترسیدم.
هان خم شد که شیشه های شکسته رو جمع کنه که تو هم خم شدی تا کمکش کنی.
هان در حالی که داشت شیشه ها رو جمع می کرد گفت:مگه نگفتم زود بخواب؟
کمی شوکه شده گفتی: می دونم اما درس هام مونده بود.
هان با اخم بهت نگاه کرد و گفت: درس مهمه یا سلامتی؟
کمی سرت رو پایین انداختی. شاید حق با اون بود. آروم گفتی: متاسفم.
شیشه ها رو داخل اشغالی انداختید و هان با دستمال زمین رو که قهوه روش ریخته بود تمیز کرد.
هان از جاش بلند شد و دوباره لیوانی از کمد برداشت که سوالی پرسیدی: چیکار می کنی؟
هان دوباره کمی قهوه برات ریخت. مقابلت ایستاد و گفت: من که هر چی بگم زود بخواب گوش نمیدی.
به سمت پذیرایی رفت که تو هم دنبالش رفتی. قهوه ای که ازش بخار بلند میشد رو روی میز گذاشت.
و روی صندلی مقابل صندلی تو نشست که تو هم روی صندلیت نشستی.
هان سرشو روی روی دستاش روی میز گذاشت و گفت: من به درسات گوش میدم چاگیا. بخون.
خواستی بگی: اما...
که حرفت با حرف هان قطع شد و گفت: خودم می رسونمت. حالا بخون.
۵.۰k
۰۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.