my heart
part³
ات:الو بابا بابا"داد"
پایان مکالمه
یه یارو:شما جانگ اتی
ات:بلفرض که باشم خب
یارو:با من بیاین ببرمتون
ات:علاقه ای ندارم مامانم بهم یاد داده همراه غریبه جایی نرم"سرد"
یارو:دختره زبون نفهم بیاین ببرینش
ات:دست و پا دارم خودم میام اوک"سرد"
یارو:پشتش بیاین
ات:اینجا کجاست چرا منو اوردین"جدی"
یارو:اینجا بزرگترین عمارت کره هست این عمارت فقط مال رطبه اول هستش و شما به ایشون فروخته شدین نه به عنوان یک ندیمه شما به عنوان همسر ایشون اینجایین ولی اینو بدونین شما توسط پدر ایشون انتخاب شدین و ایشون هیچی به غیر از اینکه تو یه نفری که به ایشون فروخته شده نمیدونن"خنده"
ات:خب بگو ببینم مگه این یارو که قاتل اول کره هست دست و پا ندارم خودش زن انتخاب کنه"سرد"
یارو:ایشون نمیخوان ازدواج کنن و ماهم داریم دستور پدرشون رو انجام میدیم و اینو بدون شما ساعت ۷ باید بیدار بشین و ساعت ۱۲ شب باید بخوابی اوکی
ات:برو بابا چقدر زر میزنی"بی حال"
"داخل عمارت"
کوک:جک جک کجایی
جک:قربان همسری که پدرتون انتخاب کردن رو اوردم
کوک:یعنی تو بزرگترین مافیای جهانم باشی بازم نمیتونی زیر حرف پدرت بزنی حالا اون زنی که انتخاب کرده کو "سرد"
جک:ایشون رو فروخته
ات:سلام داداش دوهی "سرد"
کوک:اینه نکنه پدرت بهت دروغ گفته دارین میرین شهربازی "سرد-پوزخند"
ات:بهم دروغ گفت ولی ولم کرد و رفت قرار نبود منو ببره شهربازی "سرد"
جک:من دیگه میرم
کوک:اجوما اتاق اینو بهش نشون بده و مثل اینکه قوانین رو جک بهت گفته
ات:به تو چه"سرد"
اجوما:از این طرف خانم
ات:تو کیی نکنه میخوای مثل اون قاتل منو بکشی-سرد-
جک:قاتل نه مافیا
ات:دیگه اینش به تو ربطی ندارد من به اون قاتل چی میگم
"صبح"
ویو ات
صبح از خواب بیدار شدم هنوز وسایلمو تو خونه این قاتل نه چیده بود" قاتل عمته من ارزومه تو خونه کوک باشم" پاشدم نگا ساعت کردم ساعت ۵ صبح بود رفتم کتابمو برداشتم لباس پوشیدم و رفتم دم در اوا این موقع صبح کسی نیست زارت پس غایمکی رفتم دانشگاه وارد کلاس که شدم یادم اومد گوشیم کم شارژ داره نشستم سر جام معلم ریاضی مون به جای هر ۳ تا معلممون اومده بود اومد درس داد و. امتحان گرفت که زنگ خورد وسایلمو جمع کردم و رفتم اول خونه بابام
ات:سلام
م.ات:چرا اومدی اینجا خونه تو نیست
ات:میدونم اومدم گوشیمو بزنم شارژ نیم ساعتم میرم
ادامه ویو
گوشیمو زدم شارژ و بعد از اینکه گوشیم شارژش کامل شد رفتم خونه اون جئون وارد که شدم یکی مثل چی اومد بغلم کرد
اجوما:چرا خبر ندادی میدونی از صبح رفتی بیرون و الان که ساعت ۹ شبه اومدی خونه اینقدر زنگت زدیم
ات:خب ببینین دانشگاه که تا ساعت ۸:۲۵ هست بعدش گوشیم شارژ نداشت رفتم خونه بابام گوشیمو زدم شارژ حالا هم قبل از ساعت.....
ات:الو بابا بابا"داد"
پایان مکالمه
یه یارو:شما جانگ اتی
ات:بلفرض که باشم خب
یارو:با من بیاین ببرمتون
ات:علاقه ای ندارم مامانم بهم یاد داده همراه غریبه جایی نرم"سرد"
یارو:دختره زبون نفهم بیاین ببرینش
ات:دست و پا دارم خودم میام اوک"سرد"
یارو:پشتش بیاین
ات:اینجا کجاست چرا منو اوردین"جدی"
یارو:اینجا بزرگترین عمارت کره هست این عمارت فقط مال رطبه اول هستش و شما به ایشون فروخته شدین نه به عنوان یک ندیمه شما به عنوان همسر ایشون اینجایین ولی اینو بدونین شما توسط پدر ایشون انتخاب شدین و ایشون هیچی به غیر از اینکه تو یه نفری که به ایشون فروخته شده نمیدونن"خنده"
ات:خب بگو ببینم مگه این یارو که قاتل اول کره هست دست و پا ندارم خودش زن انتخاب کنه"سرد"
یارو:ایشون نمیخوان ازدواج کنن و ماهم داریم دستور پدرشون رو انجام میدیم و اینو بدون شما ساعت ۷ باید بیدار بشین و ساعت ۱۲ شب باید بخوابی اوکی
ات:برو بابا چقدر زر میزنی"بی حال"
"داخل عمارت"
کوک:جک جک کجایی
جک:قربان همسری که پدرتون انتخاب کردن رو اوردم
کوک:یعنی تو بزرگترین مافیای جهانم باشی بازم نمیتونی زیر حرف پدرت بزنی حالا اون زنی که انتخاب کرده کو "سرد"
جک:ایشون رو فروخته
ات:سلام داداش دوهی "سرد"
کوک:اینه نکنه پدرت بهت دروغ گفته دارین میرین شهربازی "سرد-پوزخند"
ات:بهم دروغ گفت ولی ولم کرد و رفت قرار نبود منو ببره شهربازی "سرد"
جک:من دیگه میرم
کوک:اجوما اتاق اینو بهش نشون بده و مثل اینکه قوانین رو جک بهت گفته
ات:به تو چه"سرد"
اجوما:از این طرف خانم
ات:تو کیی نکنه میخوای مثل اون قاتل منو بکشی-سرد-
جک:قاتل نه مافیا
ات:دیگه اینش به تو ربطی ندارد من به اون قاتل چی میگم
"صبح"
ویو ات
صبح از خواب بیدار شدم هنوز وسایلمو تو خونه این قاتل نه چیده بود" قاتل عمته من ارزومه تو خونه کوک باشم" پاشدم نگا ساعت کردم ساعت ۵ صبح بود رفتم کتابمو برداشتم لباس پوشیدم و رفتم دم در اوا این موقع صبح کسی نیست زارت پس غایمکی رفتم دانشگاه وارد کلاس که شدم یادم اومد گوشیم کم شارژ داره نشستم سر جام معلم ریاضی مون به جای هر ۳ تا معلممون اومده بود اومد درس داد و. امتحان گرفت که زنگ خورد وسایلمو جمع کردم و رفتم اول خونه بابام
ات:سلام
م.ات:چرا اومدی اینجا خونه تو نیست
ات:میدونم اومدم گوشیمو بزنم شارژ نیم ساعتم میرم
ادامه ویو
گوشیمو زدم شارژ و بعد از اینکه گوشیم شارژش کامل شد رفتم خونه اون جئون وارد که شدم یکی مثل چی اومد بغلم کرد
اجوما:چرا خبر ندادی میدونی از صبح رفتی بیرون و الان که ساعت ۹ شبه اومدی خونه اینقدر زنگت زدیم
ات:خب ببینین دانشگاه که تا ساعت ۸:۲۵ هست بعدش گوشیم شارژ نداشت رفتم خونه بابام گوشیمو زدم شارژ حالا هم قبل از ساعت.....
۲.۷k
۰۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.