چندپارتی تهیونگ
Part 4
دیگه نمیتونستم تماشاشون کنم بخاطر همین سریع از بار خارج شدم سوار ماشینم شدم و........
ویو ادمین:ات خون گریه میکرد و دستاش رو مشت کرد مشت هایی که از خشم و اندوه و تنفر پر شده بودن .....محکم به فرمون ضربه میزد تا حدی که سر انگشتاش زخمی شده بود ولی دست از مشت زدن برنمیداشت تا اینکه از دستش خون میومد یعنی
ات اونقدر عاشق تهیونگ شده بود که داشت به خودش صدمه میزد؟؟
بالاخره دست از مشت زدن برداشت ماشینو روشن کرد و با سرعت به سمت مکانی رفت که همیشه دوستش داشت و براش مثل یه پناهگاه بود.....اون به سمت دریا حرکت میکرد تنها صدایی که میتونست مسکنی برای گریههاش باشه صدای موج های دریا بود.
ات ویو:ماشینمو تا ساحل آوردم الان شبه و میترسم با پای پیاده تا لب ساحل رو برم دوم اینکه انرژی ندارم راه برم. رفتم لب دریا.....مثل همیشه حس عجیبی بهم میداد اما آرامش بخش بود کنار دریا نشستم چشمامو بستم و گوشهام رو به صدای آب سپردم تنها چیزی که بهم کمک میکرد همین صدا بود یکم کنار ساحل نشستم که یهو بارون گرفت....ابر هم انگار مثل من از دوری یه کسی داره گریه میکنه با ابر همرا شدم و همراه قطرات بارون اشک میریختم وقتی بارون تموم شد گریه های منم تموم شد....نمیدونم این اشک چیه؟ مگه اشک چقدر وزن داره که با جاری شدنش اینقدر سبک میشیم.....؟؟!!خیلی سبک شدم ولی قلبم واقعا شکسته بود به ساعتم نگاه انداختم ساعت دو نصفه شبه برا امروز بسه....دیگه میخواستم برم خوابگاه خون روی دستا و انگشتام تقریبا خشک شده بود رفتم سمت ماشینم و رفتم سمت خوابگاه همه ی اعضا خوابیده بودن اما شوگا و جیمین بیدار بودن و تو حال نشسته بودن
دیگه نمیتونستم تماشاشون کنم بخاطر همین سریع از بار خارج شدم سوار ماشینم شدم و........
ویو ادمین:ات خون گریه میکرد و دستاش رو مشت کرد مشت هایی که از خشم و اندوه و تنفر پر شده بودن .....محکم به فرمون ضربه میزد تا حدی که سر انگشتاش زخمی شده بود ولی دست از مشت زدن برنمیداشت تا اینکه از دستش خون میومد یعنی
ات اونقدر عاشق تهیونگ شده بود که داشت به خودش صدمه میزد؟؟
بالاخره دست از مشت زدن برداشت ماشینو روشن کرد و با سرعت به سمت مکانی رفت که همیشه دوستش داشت و براش مثل یه پناهگاه بود.....اون به سمت دریا حرکت میکرد تنها صدایی که میتونست مسکنی برای گریههاش باشه صدای موج های دریا بود.
ات ویو:ماشینمو تا ساحل آوردم الان شبه و میترسم با پای پیاده تا لب ساحل رو برم دوم اینکه انرژی ندارم راه برم. رفتم لب دریا.....مثل همیشه حس عجیبی بهم میداد اما آرامش بخش بود کنار دریا نشستم چشمامو بستم و گوشهام رو به صدای آب سپردم تنها چیزی که بهم کمک میکرد همین صدا بود یکم کنار ساحل نشستم که یهو بارون گرفت....ابر هم انگار مثل من از دوری یه کسی داره گریه میکنه با ابر همرا شدم و همراه قطرات بارون اشک میریختم وقتی بارون تموم شد گریه های منم تموم شد....نمیدونم این اشک چیه؟ مگه اشک چقدر وزن داره که با جاری شدنش اینقدر سبک میشیم.....؟؟!!خیلی سبک شدم ولی قلبم واقعا شکسته بود به ساعتم نگاه انداختم ساعت دو نصفه شبه برا امروز بسه....دیگه میخواستم برم خوابگاه خون روی دستا و انگشتام تقریبا خشک شده بود رفتم سمت ماشینم و رفتم سمت خوابگاه همه ی اعضا خوابیده بودن اما شوگا و جیمین بیدار بودن و تو حال نشسته بودن
۶.۴k
۰۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.