اخرین نفر
اخرین نفر
پارت۱۵
ادمین ویو:
کلید انداخت و وارد شد
نیکی:من اومدم(بی حوصله)
مامان نیکی:عا دخترم اومدی؟
نیکی:هوم
بابای نیکی:چی شده؟
سعی کرد نگاهشو تا جایی که ممکنه از همه بگیره
نیکی:هیچی خستم
سریع رفت توی اتاقش و لباساشو عوض پرید توی اشپزخونه و توس سینی برای خودش عذا گذاشت و رفت توی اتاقش به بهونه ی فیلم البته که فیلم گذاشت ولی غمگین که گریش بگیره غذا تند تند کرد تا اشکش در بیاد
گریش گرفته بود که یهویی در باز شد اهمیت نداد و ادامه داد
مامان نیکی:نیکی؟داره گریه می کنی؟
نیکی:اخه نگا دختره رو ول کرده
مامان نیکی:اخی
و رفت بیرون
نفس راحتی کشید و غذاشو تموم کرد یه ۵ قسمت یک ساعتی نگا کرد و دید ساعت سه شده سریع و عجله ی لبتابو بست و پتو رو تا چونش کشید بالا
سریع از خواب پرید
به گوشیش نگا کرد دید داینا داره تند تند زنک می زنن به همراه شوگا سریع تماسو وصل کرد
نیکی:ها
داینا:کجایییییی جلوی در منتظریم تنبل
نیکی:عه
و قطع کرد
سریع یه یچزی چپوند توی دهنشو هرچی کتاب داشت و نداشت انداخت توی کیفش و لباساشو پوشید و بزن به چاک
نیکی:من رفتم
سکوت
فهمید که مامان و باباش رفتن نیویورک
اهی کشید و دویید پایین و سریع کتونی هاشو پوشید و کلیدو بر داشت اصن نفهمید داینا و جیمین و شوگا اونجان و یکم اونورترن فقط سریع دویید تا برسه به مدرسه
داینا:نیکی!
و همه دوییدن دنبالش اینجا بود که جیمین و شوگا نتیجه گرفتن که نیکی اصن نغس کم نمیاره و خیلی تند می دوعه
پارت۱۵
ادمین ویو:
کلید انداخت و وارد شد
نیکی:من اومدم(بی حوصله)
مامان نیکی:عا دخترم اومدی؟
نیکی:هوم
بابای نیکی:چی شده؟
سعی کرد نگاهشو تا جایی که ممکنه از همه بگیره
نیکی:هیچی خستم
سریع رفت توی اتاقش و لباساشو عوض پرید توی اشپزخونه و توس سینی برای خودش عذا گذاشت و رفت توی اتاقش به بهونه ی فیلم البته که فیلم گذاشت ولی غمگین که گریش بگیره غذا تند تند کرد تا اشکش در بیاد
گریش گرفته بود که یهویی در باز شد اهمیت نداد و ادامه داد
مامان نیکی:نیکی؟داره گریه می کنی؟
نیکی:اخه نگا دختره رو ول کرده
مامان نیکی:اخی
و رفت بیرون
نفس راحتی کشید و غذاشو تموم کرد یه ۵ قسمت یک ساعتی نگا کرد و دید ساعت سه شده سریع و عجله ی لبتابو بست و پتو رو تا چونش کشید بالا
سریع از خواب پرید
به گوشیش نگا کرد دید داینا داره تند تند زنک می زنن به همراه شوگا سریع تماسو وصل کرد
نیکی:ها
داینا:کجایییییی جلوی در منتظریم تنبل
نیکی:عه
و قطع کرد
سریع یه یچزی چپوند توی دهنشو هرچی کتاب داشت و نداشت انداخت توی کیفش و لباساشو پوشید و بزن به چاک
نیکی:من رفتم
سکوت
فهمید که مامان و باباش رفتن نیویورک
اهی کشید و دویید پایین و سریع کتونی هاشو پوشید و کلیدو بر داشت اصن نفهمید داینا و جیمین و شوگا اونجان و یکم اونورترن فقط سریع دویید تا برسه به مدرسه
داینا:نیکی!
و همه دوییدن دنبالش اینجا بود که جیمین و شوگا نتیجه گرفتن که نیکی اصن نغس کم نمیاره و خیلی تند می دوعه
۹۴۹
۳۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.