ماه و خورشید
پارت ۴
آسامی : زندست نمرده
مارک : دخترم خوبی
هانا : خب آقای دو با اون لگدی که جناب جئون زدن فقط یه دلدرد سادس
اون وو : مردک عوضی با چه اجازه ای دوست دختر منو میزنی
سوآ : هانا جیا چی شد
جیا : اون جئون منو زده
اون وو اومد بزنتم جاخالی دادم
کوک : من بخاطر محافظت از دوست دخترت هیچ کاری نمیکردم ولی به غیر آسامی و دوستام هیچ کس اون روی منو ندیده
آسامی : خیلی خفنه
اون وو : ببینم چقدر بلدی
شروع به مبارزه کردیم تا اینکه صدای زنگ اومد
کوک : دیدی بلدم
سوآ : من فقط وقتی که یه لحظه لباسش رفت بالا بدنشو دیدم یا شما هم دیدیم
آسامی : من که همیشه کرم میریزم میبینم
کوک : منحرفای بدبخت
رفتم تو کلاس که استاد اومد
استاد لی : جئون برای چی جلوی کلاس با اون وو دعوا میکنی
کوک : خودش منو به چالش کشید منم اون رومو بهش نشون دادم
شانا : آره برداشتی خودشو دوست دخترش و راهیه بیمارستان کردی
استاد لی : چی شده اون دانش آموز آروم و باهوش کلاس انقدر عوض شده ؟
کوک : هیچی فقط چاقو خورده و از پدر و مادرش جدا شده
همه : چاقو خورده ؟
کوک : آره دوست دختر اون وو یا همون دو جیا بهم چاقو زده
آسامی : منم دکتر فرستادم زخمشو بخیه و پانسمان کردن
استاد لی : خب جئون با این حرفت علاقه ای به درس دادن دیگه ندارم بشین برامون تعریف کن
کوک : خب بزارین یه داستان براتون بگم
روزی بود و روزگاری یه پسر بچه بود که بعد از اینکه پدرش میفهمه مادرش بهش خیانت کرده و یه دختر ۴ ساله از یه مرد دیگه داره خودکشی میکنه اون پسر بچه با مادر و ناپدریش زندگی میکرد و هر روز برای محافظت از اون دختر بچه شکنجه میشد چهاده سال میگذره و اون پسر بچه هنوزم شکنجه میشده فقط چون اون از خواهر ناتنیش مواظبت نکرده یه روز که درحال شکنجه شدن بوده هیونگش میاد دنبالش که باهم برن باغ نا پدری اون پسر بچه به پسر میگه که با دوستش بره اون تو ۳ سالی که باهم دوست بودن به دوستاش هیچی نگفته بوده از شکنجه شدنش و زمانی که به باغ میرن اون پسر همه چی رو بهشون میگه و بعدش میره خونه ناپدریش شروع به زدنش میکنه که چند ساعت بعد دوستای افسر پسر میان و ناپدریش رو میگیرن اون دختر بچه یا خواهر ناتنیش توی پهلوش چاقو فرو میکنه و با مادر پسر میرم تمام تابلو ها عکس ها و نقاشی های پسره و پاره میکنن پسره هم وسیله هاشو جمع میکنه و تا صبح بیدار میمونه بعد میره آکادمی و بقیشو خودتون دیدین دیگه
شانا : اون هق پسر هق بچه هق تویی " گریه "
کوک : آره چرا دارید گریه میکنین ؟
همه : خیلی زندگیه بدی داشتی
استاد لی : چه زندگیه عجیب و دردناکی
کوک : اینا که چیزی نیست یه بار از پنجره ی اتاقم پرتم کردن پایین
میسو : چی
کوک : اتفاقی نیفتاد فقط دستم شکست
آسامی :....
🌑🌕
آسامی : زندست نمرده
مارک : دخترم خوبی
هانا : خب آقای دو با اون لگدی که جناب جئون زدن فقط یه دلدرد سادس
اون وو : مردک عوضی با چه اجازه ای دوست دختر منو میزنی
سوآ : هانا جیا چی شد
جیا : اون جئون منو زده
اون وو اومد بزنتم جاخالی دادم
کوک : من بخاطر محافظت از دوست دخترت هیچ کاری نمیکردم ولی به غیر آسامی و دوستام هیچ کس اون روی منو ندیده
آسامی : خیلی خفنه
اون وو : ببینم چقدر بلدی
شروع به مبارزه کردیم تا اینکه صدای زنگ اومد
کوک : دیدی بلدم
سوآ : من فقط وقتی که یه لحظه لباسش رفت بالا بدنشو دیدم یا شما هم دیدیم
آسامی : من که همیشه کرم میریزم میبینم
کوک : منحرفای بدبخت
رفتم تو کلاس که استاد اومد
استاد لی : جئون برای چی جلوی کلاس با اون وو دعوا میکنی
کوک : خودش منو به چالش کشید منم اون رومو بهش نشون دادم
شانا : آره برداشتی خودشو دوست دخترش و راهیه بیمارستان کردی
استاد لی : چی شده اون دانش آموز آروم و باهوش کلاس انقدر عوض شده ؟
کوک : هیچی فقط چاقو خورده و از پدر و مادرش جدا شده
همه : چاقو خورده ؟
کوک : آره دوست دختر اون وو یا همون دو جیا بهم چاقو زده
آسامی : منم دکتر فرستادم زخمشو بخیه و پانسمان کردن
استاد لی : خب جئون با این حرفت علاقه ای به درس دادن دیگه ندارم بشین برامون تعریف کن
کوک : خب بزارین یه داستان براتون بگم
روزی بود و روزگاری یه پسر بچه بود که بعد از اینکه پدرش میفهمه مادرش بهش خیانت کرده و یه دختر ۴ ساله از یه مرد دیگه داره خودکشی میکنه اون پسر بچه با مادر و ناپدریش زندگی میکرد و هر روز برای محافظت از اون دختر بچه شکنجه میشد چهاده سال میگذره و اون پسر بچه هنوزم شکنجه میشده فقط چون اون از خواهر ناتنیش مواظبت نکرده یه روز که درحال شکنجه شدن بوده هیونگش میاد دنبالش که باهم برن باغ نا پدری اون پسر بچه به پسر میگه که با دوستش بره اون تو ۳ سالی که باهم دوست بودن به دوستاش هیچی نگفته بوده از شکنجه شدنش و زمانی که به باغ میرن اون پسر همه چی رو بهشون میگه و بعدش میره خونه ناپدریش شروع به زدنش میکنه که چند ساعت بعد دوستای افسر پسر میان و ناپدریش رو میگیرن اون دختر بچه یا خواهر ناتنیش توی پهلوش چاقو فرو میکنه و با مادر پسر میرم تمام تابلو ها عکس ها و نقاشی های پسره و پاره میکنن پسره هم وسیله هاشو جمع میکنه و تا صبح بیدار میمونه بعد میره آکادمی و بقیشو خودتون دیدین دیگه
شانا : اون هق پسر هق بچه هق تویی " گریه "
کوک : آره چرا دارید گریه میکنین ؟
همه : خیلی زندگیه بدی داشتی
استاد لی : چه زندگیه عجیب و دردناکی
کوک : اینا که چیزی نیست یه بار از پنجره ی اتاقم پرتم کردن پایین
میسو : چی
کوک : اتفاقی نیفتاد فقط دستم شکست
آسامی :....
🌑🌕
۲.۶k
۲۹ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.