فرشته کوچولوم پارت ۱۲
کوک: ات تو هم خوردی زود با دوستات خدافظی کن چون ی عالمه کار داریم
ات: چشم بابا
کوک: خوبه خب بچه ها من میرم
ملودیا و دلاریس : باشه عمو فعلا
ات: هوف......... چرا به من زل زدین شروع کنین دیگه
دلاریس: خب با اجازه بسم الله
بچه ها شروع کردن به غذا خوردن منم با غذا خوردن اونا بیشتر گشنم شد و به سمت غذاها حمله ور شدم هممون کم مونده بود بترکیم بلاخره بعد پنج دقیقه از جام بلند شدم و وسایل هامو جمع کردم بچه ها بابت غذا تشکر کردن
بعد اون هم باهاشون خدافظی کردم و از سالن در اومدم
دیدم بابا اونجا روی یکی از صندلی های صحنه تئاتر نشسته صداش زدم که با لبخند برگشت سمتم انگار خیلی تو فکر بود تا منو دید زود بلند شد و به سمتم اومد
کوک: خب وسایل هاتو بده من بریم سریع کلی کار داریم
ات: باشه
وسایل هامو دادم دستش و باهم به سمت ماشین رفتیم
سوار ماشین شدیم
چند دقیقه بعد...
جو خیلی سنگین بود تصمیم گرفتم ی بحث رو شروع کنم
ات: کجا میریم الان؟
کوک: اول میریم به هتل تا دوش بگیریم و لباس هامون رو عوض کنیم بعد اون هم قراره بریم پیش یکی از دوستای قدیمیم
ات: واجبه که من بیام؟
کوک: خب دوست داری باهام بیای یا نه
ات : ام نمی دونم اخه خیلی خستم
کوک: باشه پس تو بمون هتل من میرم
ات: ناراحت نمی شی که بابا
کوک: نبابا فقد گفتم شاید حوصلت سر بره تو هتل
ات: اهان
نیم ساعت بعد رسیدیم هتل ساعت ۸:۵۰ دقیقه
از بابا خدافظی کردم و به سمت اتاقم رفتم هوف چقد خستم بدون اینکه لباس هامو در بیارم گرفتم خوابیدم
....................
از خواب بیدار شدم اول گوشیم رو روشن کردم ساعت یک شب بود از بابا هم هیچ تماسی نداشتم رفتم تو پیام ها دیدم ساعت دوازده بهم پیام داده من رسیدم هتل نخواستم زنگ بزنم چون فهمیدم خوابی کارات رو انجام بده و واسه فردا اماده باش پس فردا اجرا داری
میخوام عالی باشی
پیام رو سین زدم و براش نوشتم باشه تمام تلاشم رو میکنم
اونم زود سین زد و گفت خوبه حالا بگیر دوباره بخواب
پیام رو سین زدم و نوشتم اوکی
دیگه حوصله نداشتم گوشی رو گذاشتم رو میز و بازم گرفتم خوابیدم چون خیلی خسته بودم
...........
فردا صبح ساعت ۷:۰۸ دقیقه
از خواب بلند شدم و به سمت حموم رفتم اول ی دوش نیم ساعتی گرفتم و در اومدم ی ارایش ملایم کردم لباس هام پوشیدم از اتاق در اومدم به سمت اتاق بابا رفتم و در زدم دیدم بعد چند ثانیه درو وا کرد با بدن نیمه برهنه بود و صورتش هم خوابالود
ات: بابا هنوز خوابی زود پاشو ببینم
کوک: خب باشه بابا دختر جان بیا تو اول
رفتم داخل اتاق بوی خیلی خوبی داشت اتاقش
کوک: من میرم حموم و نیم ساعته اماده میشم
ات: هوم باشه
کوک: خوبه
بابا رفت سمت حموم منم همین طور مست عطر تو اتاق بودم و متوجه گذر زمان نشدم یهو دیدم...
ات: چشم بابا
کوک: خوبه خب بچه ها من میرم
ملودیا و دلاریس : باشه عمو فعلا
ات: هوف......... چرا به من زل زدین شروع کنین دیگه
دلاریس: خب با اجازه بسم الله
بچه ها شروع کردن به غذا خوردن منم با غذا خوردن اونا بیشتر گشنم شد و به سمت غذاها حمله ور شدم هممون کم مونده بود بترکیم بلاخره بعد پنج دقیقه از جام بلند شدم و وسایل هامو جمع کردم بچه ها بابت غذا تشکر کردن
بعد اون هم باهاشون خدافظی کردم و از سالن در اومدم
دیدم بابا اونجا روی یکی از صندلی های صحنه تئاتر نشسته صداش زدم که با لبخند برگشت سمتم انگار خیلی تو فکر بود تا منو دید زود بلند شد و به سمتم اومد
کوک: خب وسایل هاتو بده من بریم سریع کلی کار داریم
ات: باشه
وسایل هامو دادم دستش و باهم به سمت ماشین رفتیم
سوار ماشین شدیم
چند دقیقه بعد...
جو خیلی سنگین بود تصمیم گرفتم ی بحث رو شروع کنم
ات: کجا میریم الان؟
کوک: اول میریم به هتل تا دوش بگیریم و لباس هامون رو عوض کنیم بعد اون هم قراره بریم پیش یکی از دوستای قدیمیم
ات: واجبه که من بیام؟
کوک: خب دوست داری باهام بیای یا نه
ات : ام نمی دونم اخه خیلی خستم
کوک: باشه پس تو بمون هتل من میرم
ات: ناراحت نمی شی که بابا
کوک: نبابا فقد گفتم شاید حوصلت سر بره تو هتل
ات: اهان
نیم ساعت بعد رسیدیم هتل ساعت ۸:۵۰ دقیقه
از بابا خدافظی کردم و به سمت اتاقم رفتم هوف چقد خستم بدون اینکه لباس هامو در بیارم گرفتم خوابیدم
....................
از خواب بیدار شدم اول گوشیم رو روشن کردم ساعت یک شب بود از بابا هم هیچ تماسی نداشتم رفتم تو پیام ها دیدم ساعت دوازده بهم پیام داده من رسیدم هتل نخواستم زنگ بزنم چون فهمیدم خوابی کارات رو انجام بده و واسه فردا اماده باش پس فردا اجرا داری
میخوام عالی باشی
پیام رو سین زدم و براش نوشتم باشه تمام تلاشم رو میکنم
اونم زود سین زد و گفت خوبه حالا بگیر دوباره بخواب
پیام رو سین زدم و نوشتم اوکی
دیگه حوصله نداشتم گوشی رو گذاشتم رو میز و بازم گرفتم خوابیدم چون خیلی خسته بودم
...........
فردا صبح ساعت ۷:۰۸ دقیقه
از خواب بلند شدم و به سمت حموم رفتم اول ی دوش نیم ساعتی گرفتم و در اومدم ی ارایش ملایم کردم لباس هام پوشیدم از اتاق در اومدم به سمت اتاق بابا رفتم و در زدم دیدم بعد چند ثانیه درو وا کرد با بدن نیمه برهنه بود و صورتش هم خوابالود
ات: بابا هنوز خوابی زود پاشو ببینم
کوک: خب باشه بابا دختر جان بیا تو اول
رفتم داخل اتاق بوی خیلی خوبی داشت اتاقش
کوک: من میرم حموم و نیم ساعته اماده میشم
ات: هوم باشه
کوک: خوبه
بابا رفت سمت حموم منم همین طور مست عطر تو اتاق بودم و متوجه گذر زمان نشدم یهو دیدم...
۳.۴k
۲۸ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.