فلش بک به سه سال پیش
فلش بک به سه سال پیش
یونهی: وارد دانشگاه شدم داشتم دور و اطراف و نگاه می کردم و دنبال کلاسم می گشتم.
بلاخره کلاسم رو پیدا کردم. چند نفر دیگه هم اومده بودن.
میز هامون تکنفره بود ولی دو تا بغل هم بودن.
تقریبا بعد از بیست دقیقه ای همه ی بچه ها اومده بودن . استادمون وارد کلاس شد و سی ثانیه بعد پسری با ریلکسی کامل وارد شد. نیم نگاهی به استاد کرد و اومد پیش من نشست.
اول فکر کردم از این پسر درس نخون های رومخ هستش که همرو اذیت میکنه ولی در کمال ناباوری با اینکه اول ترم بود جواب بیشتر سوال هارو بلد بود.
و بیشتر از همه چیزی که اذیتم میکرد پچ پچ های دختر و پسر های کلاس بود که فکر میکردند استادمون خیلی خوشگله.
زیر لب زمزمه کردم : من نمی دونم کجای این استاد خوشگله شبیه خرچنگی میمونه که بیل خورده.
فکر کردم کسی نشنید ولی پسر بغل دستیم که اسمش تهیونگ بود هم لایک نشون داد اروم گفت : منم باهات موافقم .
اول هنگ کرده بود که صدامو شنیده بود و بعدش خوشحال شدم که یکی تو این کلاس بامن هم نظره
بالاخره کلاسمون تموم شد.
روزها میگذشت و منو تهیونگ بیشتر از قبل پشت استادمون غیبت می کردیم. کمی صمیمی شده بودیم توی دانشگاه هم باهم میگشتیم.
یکسال بعد (هنوز توی فلش بک هستیم)
تهیونگ : داشتم توی حیاط دانشگاه قدم میزدم که بالاخره یونهی اومد.
بهم دیگه قول داده بودیم به مناسبت های مختلف هم دیگه رو به رستوران های مختلف شهر ببریم. امروز ولنتاین بود و نوبت من بود که یه جا رو انتخاب کنم. میخواستم سوپرایز کنم برای همین براش یه کادوی کوچولو هم براش گرفتم.
روز ها و ماه ها گذشت و این دو بدون اینکه متوجه بشن عاشق هم شده بودن .
روزی رسید که تهیونگ با ساده ترین حالت به یونهی اعتراف کرد و یونهی هم با ساده ترین جواب تهیونگ رو خوشحال کرد.
پایان فلش بک
تهیونگ تمام خاطرات اون زمان رو به یاد میاورد و حسرت می خورد. دلش میخواست به همون زمان برگرده و به هر مناسبتی برای دختر مورد علاقش کادو های مختلف بگیره و به رستوران های شهر ببرتش.
یونهی: وارد دانشگاه شدم داشتم دور و اطراف و نگاه می کردم و دنبال کلاسم می گشتم.
بلاخره کلاسم رو پیدا کردم. چند نفر دیگه هم اومده بودن.
میز هامون تکنفره بود ولی دو تا بغل هم بودن.
تقریبا بعد از بیست دقیقه ای همه ی بچه ها اومده بودن . استادمون وارد کلاس شد و سی ثانیه بعد پسری با ریلکسی کامل وارد شد. نیم نگاهی به استاد کرد و اومد پیش من نشست.
اول فکر کردم از این پسر درس نخون های رومخ هستش که همرو اذیت میکنه ولی در کمال ناباوری با اینکه اول ترم بود جواب بیشتر سوال هارو بلد بود.
و بیشتر از همه چیزی که اذیتم میکرد پچ پچ های دختر و پسر های کلاس بود که فکر میکردند استادمون خیلی خوشگله.
زیر لب زمزمه کردم : من نمی دونم کجای این استاد خوشگله شبیه خرچنگی میمونه که بیل خورده.
فکر کردم کسی نشنید ولی پسر بغل دستیم که اسمش تهیونگ بود هم لایک نشون داد اروم گفت : منم باهات موافقم .
اول هنگ کرده بود که صدامو شنیده بود و بعدش خوشحال شدم که یکی تو این کلاس بامن هم نظره
بالاخره کلاسمون تموم شد.
روزها میگذشت و منو تهیونگ بیشتر از قبل پشت استادمون غیبت می کردیم. کمی صمیمی شده بودیم توی دانشگاه هم باهم میگشتیم.
یکسال بعد (هنوز توی فلش بک هستیم)
تهیونگ : داشتم توی حیاط دانشگاه قدم میزدم که بالاخره یونهی اومد.
بهم دیگه قول داده بودیم به مناسبت های مختلف هم دیگه رو به رستوران های مختلف شهر ببریم. امروز ولنتاین بود و نوبت من بود که یه جا رو انتخاب کنم. میخواستم سوپرایز کنم برای همین براش یه کادوی کوچولو هم براش گرفتم.
روز ها و ماه ها گذشت و این دو بدون اینکه متوجه بشن عاشق هم شده بودن .
روزی رسید که تهیونگ با ساده ترین حالت به یونهی اعتراف کرد و یونهی هم با ساده ترین جواب تهیونگ رو خوشحال کرد.
پایان فلش بک
تهیونگ تمام خاطرات اون زمان رو به یاد میاورد و حسرت می خورد. دلش میخواست به همون زمان برگرده و به هر مناسبتی برای دختر مورد علاقش کادو های مختلف بگیره و به رستوران های شهر ببرتش.
۱.۱k
۲۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.