وقتی باریستایی و...
#سناریو #استری_کیدز #بنگچان #بی_تی_اس
در حال درست کردن اسپرسو بودی، با عشق این کارو انجام میدادی و واقعا لذت میبردی. با صدایی به خودت اومدی
÷ ببخشید میشه یه اسپرسو بهم بدین؟
×باید صندوق سفارش بدین
به سمت صندوق رفت و تو هم با چشمات دنبالش میکردی.
×اون پسر همیشه میاد اینجا؟قیافش خیلی آشناست برام
رو به دوستت که کنارت مشغول برش کیک بود گفتی؛ سرشو بالا آورد و نگاهی انداخت
! نه تا حالا ندیدمش
شونه بالا انداختی
×پس چرا انقدر برام آشناست؟*زیر لب و طوری که نشنوه*
•گذشت زمان•
آهی از خستگی کشیدی
× بلاخره امروزم تموم شد
تو همیشه آخرین نفری بودی کافه رو ترک میکرد،چون برای پول بیشتر تا آخر شب کافه تمیز میکردی. از کافه بیرون اومدی و خواستی درو قفل کنی که صدای آشنایی شنیدی
÷ میشه لطفا قبلش یه اسپرسو بهم بدین؟
سرتو برگردوندی و با اون پسر مواجه شدی.
× متاسفم ساعت کاری تم...
وسط حرفت پرید
÷ خواهش میکنم
هوفی کشیدی و وارد کافه شدی و برقارو روشن کردی
×بفرمایید داخل
÷ممنونم
مشغول درست کردن اسپرسو بودی،نگاه های سنگین پسر رو روی خودت حس میکردی. سکوت بینتون خیلی اذیت کننده بود پس تصمیم گرفتی حرفی بزنی اما قبلش اون شروع کرد
÷ همیشه انقدر با عشق کار میکنین؟
× خب راستش همیشه نه، بعضی وقتا واقعا خسته میشم. هر روز کارای تکراری کردن خسته کنندست.
دوباره سکوت بینتون برقرار شد اما نزاشتی طولانی بشه
× راستش شما خیلی برای من آشنایید
پسر لبخند تلخی زد اما جوابی نداد
سرتو بالا آوردی و نگاهی بهش کردی
×همو میشناسیم؟
با بغض جواب داد
÷ فکر نکنم
لیوانو بهش تحویل دادی و تشکری کرد ، همینطور که داشت خارج میشد اشکی از گوشه چشمش به پایین ریخت.
÷ امیدوارم دفعه بعد منو یادت بیاد
•داستانِ گذشته• ات و بنگچان خیلی عاشق هم بودن که یه روز ات بر اثر تصادف فراموشی میگیره و ۵ سال اخیر زندگیشو فراموش میکنه. اون عشق زندگیشو از یاد میبره و دیگه نمیتونه عاشقش بشه،پسر هم هر ماه به کافه ای که ات توش کار میکنه سر میزنه و از عشق زندگیش دیدن میکنه
در حال درست کردن اسپرسو بودی، با عشق این کارو انجام میدادی و واقعا لذت میبردی. با صدایی به خودت اومدی
÷ ببخشید میشه یه اسپرسو بهم بدین؟
×باید صندوق سفارش بدین
به سمت صندوق رفت و تو هم با چشمات دنبالش میکردی.
×اون پسر همیشه میاد اینجا؟قیافش خیلی آشناست برام
رو به دوستت که کنارت مشغول برش کیک بود گفتی؛ سرشو بالا آورد و نگاهی انداخت
! نه تا حالا ندیدمش
شونه بالا انداختی
×پس چرا انقدر برام آشناست؟*زیر لب و طوری که نشنوه*
•گذشت زمان•
آهی از خستگی کشیدی
× بلاخره امروزم تموم شد
تو همیشه آخرین نفری بودی کافه رو ترک میکرد،چون برای پول بیشتر تا آخر شب کافه تمیز میکردی. از کافه بیرون اومدی و خواستی درو قفل کنی که صدای آشنایی شنیدی
÷ میشه لطفا قبلش یه اسپرسو بهم بدین؟
سرتو برگردوندی و با اون پسر مواجه شدی.
× متاسفم ساعت کاری تم...
وسط حرفت پرید
÷ خواهش میکنم
هوفی کشیدی و وارد کافه شدی و برقارو روشن کردی
×بفرمایید داخل
÷ممنونم
مشغول درست کردن اسپرسو بودی،نگاه های سنگین پسر رو روی خودت حس میکردی. سکوت بینتون خیلی اذیت کننده بود پس تصمیم گرفتی حرفی بزنی اما قبلش اون شروع کرد
÷ همیشه انقدر با عشق کار میکنین؟
× خب راستش همیشه نه، بعضی وقتا واقعا خسته میشم. هر روز کارای تکراری کردن خسته کنندست.
دوباره سکوت بینتون برقرار شد اما نزاشتی طولانی بشه
× راستش شما خیلی برای من آشنایید
پسر لبخند تلخی زد اما جوابی نداد
سرتو بالا آوردی و نگاهی بهش کردی
×همو میشناسیم؟
با بغض جواب داد
÷ فکر نکنم
لیوانو بهش تحویل دادی و تشکری کرد ، همینطور که داشت خارج میشد اشکی از گوشه چشمش به پایین ریخت.
÷ امیدوارم دفعه بعد منو یادت بیاد
•داستانِ گذشته• ات و بنگچان خیلی عاشق هم بودن که یه روز ات بر اثر تصادف فراموشی میگیره و ۵ سال اخیر زندگیشو فراموش میکنه. اون عشق زندگیشو از یاد میبره و دیگه نمیتونه عاشقش بشه،پسر هم هر ماه به کافه ای که ات توش کار میکنه سر میزنه و از عشق زندگیش دیدن میکنه
۱۳.۸k
۱۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.