تکپارتی جونگکوک
که یکهو اون بغض سنگینی که داشت رو شکست ... آروم آروم اشک هاش گونه هاشو خیس میکردن ، مردم متعجب بودن ولی خیلی وقته کار از کار گذشته
``برگشت به 2 ماه گذشته``
دختر حس عجیبی از اول صبح داشت ، یه حس خلسه ، انگار داشت به چیزی که انتظار داشت نزدیک میشد
دیگه فایده ای نداشت ، کلاه گیس ، آرایش ، دارو هیچی فایده نداشت ، بلاخره اون روز نحس رسید باید به تنها عشقش ، کسی که تنهایی توی لونه قلبش جا خوش کرده
باید بهش میگفت دیگه وقت نداره؟ اره کار درست همین بود
دختر برای آخرین بار به خودش توی آینده نگاه انداخت ، به این فکر میکرد که موهاش خیلی وقته دیگه مال خودش نیستن
حالا که کوک خونه بود بهترین فرصت بود که بگه
به سمت دستگیره قدم برداشت ، با اون دستای کشیده و سفیدش در رو باز کرد و به سمت پایین رفت
به مبلی رسید که کوک روش نشسته بود و سرشو از عصبانیت به پشت تکیه داده بود
دخترک سرفه کوتاهی کرد تا مرد متوجه بشه
'ک....کوک.....میش..شه با هم حرف بزنیم ؟'
"درباره چی ؟! "
'یه چیزی هست که باید بدونی کوک ، من واقعا متاسفم'
*کلاه گیس روی سرش رو برمیداره تا جونگ کوک بهتر متوجه بشه
"چ..چی؟ ل..لطفا توضیح بده !"
'*نفس عمیقی میکشه و سعی میکنه ادامه حرفش رو بزنه'
'یادته خیلی وقت پیش رفتم دکتر ؟ خب من یه چیزی رو ازت مخفی کردم'
"یا..ا/ت .. م...منو نترسون ! میتونی بهم بگی"
'همونطور که میبینی موهام ریخته *خنده با بغض'
'من سرطان دارم و وقت زیادی برام نمونده'
'*برگه آزمایشش رو به کوک نشون میده'
"چ..چرا زودتر بهم نگفتی ؟"
*بغض پسرک میشکنه و اشک از چشم هاش جاری میشه.
'*میره سمت کوک و بغلش میکنه'
'جونگ کوکی ، میخوام تا آخرش توی بغل تو باشم ؛ منو ببخش'
'*خودشو توی بغل کوک جا میکنه ، طوری که بتونه گردن کوک رو بو کنه'
انگار نفس های دخترک پوست جونگکوک رو میسوزوند!
یعنی عشق همینقدر دردناک بود
چشم های هر دو پر از اشک شده بود
یعنی این اون پایانی بود که داشتن؟
جونگ کوک حس کرد دست های دخترک
داره سرد میشه !.
همکاری با : @park-lm
#تکپارتی
``برگشت به 2 ماه گذشته``
دختر حس عجیبی از اول صبح داشت ، یه حس خلسه ، انگار داشت به چیزی که انتظار داشت نزدیک میشد
دیگه فایده ای نداشت ، کلاه گیس ، آرایش ، دارو هیچی فایده نداشت ، بلاخره اون روز نحس رسید باید به تنها عشقش ، کسی که تنهایی توی لونه قلبش جا خوش کرده
باید بهش میگفت دیگه وقت نداره؟ اره کار درست همین بود
دختر برای آخرین بار به خودش توی آینده نگاه انداخت ، به این فکر میکرد که موهاش خیلی وقته دیگه مال خودش نیستن
حالا که کوک خونه بود بهترین فرصت بود که بگه
به سمت دستگیره قدم برداشت ، با اون دستای کشیده و سفیدش در رو باز کرد و به سمت پایین رفت
به مبلی رسید که کوک روش نشسته بود و سرشو از عصبانیت به پشت تکیه داده بود
دخترک سرفه کوتاهی کرد تا مرد متوجه بشه
'ک....کوک.....میش..شه با هم حرف بزنیم ؟'
"درباره چی ؟! "
'یه چیزی هست که باید بدونی کوک ، من واقعا متاسفم'
*کلاه گیس روی سرش رو برمیداره تا جونگ کوک بهتر متوجه بشه
"چ..چی؟ ل..لطفا توضیح بده !"
'*نفس عمیقی میکشه و سعی میکنه ادامه حرفش رو بزنه'
'یادته خیلی وقت پیش رفتم دکتر ؟ خب من یه چیزی رو ازت مخفی کردم'
"یا..ا/ت .. م...منو نترسون ! میتونی بهم بگی"
'همونطور که میبینی موهام ریخته *خنده با بغض'
'من سرطان دارم و وقت زیادی برام نمونده'
'*برگه آزمایشش رو به کوک نشون میده'
"چ..چرا زودتر بهم نگفتی ؟"
*بغض پسرک میشکنه و اشک از چشم هاش جاری میشه.
'*میره سمت کوک و بغلش میکنه'
'جونگ کوکی ، میخوام تا آخرش توی بغل تو باشم ؛ منو ببخش'
'*خودشو توی بغل کوک جا میکنه ، طوری که بتونه گردن کوک رو بو کنه'
انگار نفس های دخترک پوست جونگکوک رو میسوزوند!
یعنی عشق همینقدر دردناک بود
چشم های هر دو پر از اشک شده بود
یعنی این اون پایانی بود که داشتن؟
جونگ کوک حس کرد دست های دخترک
داره سرد میشه !.
همکاری با : @park-lm
#تکپارتی
۹.۰k
۱۶ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.