فیک برادر ناتنی من ..... پارت ۱۵
*ویو ا/ت*
بلند شدو سمت مامانم رفت و یه چیزی تو گوشش گفت مامان منم در رو بست و رفت... یعنی چی گفته؟ بد منو گفته؟؟ واییییییییییی
+کوکککک به مامان چی گفتی ؟؟؟؟
_هیچی(بی حال)
و گرفت خوابید...
*ویو کوک*
دیدم مامان هی داره نصیحتای بی خود به ا/ت میکنه برای همین از جام بلند شدم و سمتش رفتم،توی گوشش گفتم
_اوما من برای اولین بار عاشق شدم و هیچکدومتون نمیتونین جلومو بگیرین حالا هم برو
*ویو ا/ت*
دیگه برام مهم نبود چون میدونم کوک حرف بدی راجب دوست دخترش نمیزنه...
برای همین رفتم و تو بقلش خوابیدم...
(پرش زمانی ۲ ساعت بعد)
از خواب بیدار شدم هنوز تکون نخورده بودیم و توی بقل هم بودیم... یه نگاه به ساعت کردم که دیدم ۲ ساعته که خوابیدیم... و سریع از جام بلند شدم
*ویو کوک*
همین جور خوابیده بودم که یهو ا/ت از بقلم پرید بیرون
آروم آروم چشامو باز کردم
_بیب چی شده؟(با صدای بم و خوابالو)
+میدونی چند ساعته خوابیدیم؟؟؟؟(استرس)
_چند ساعت؟(همون صدا)
+۲ ساعتتتتتتتت
_خب این استرس داشت(همون صدا دیگههه)
*ویو ا/ت*
عین خیالش هم نبود که ۲ ساعت خوابیدیم....
_مگه ۲ ساعت چیه؟(بم)
+میدونی ته ته خواب ظهر من چقدر بوده؟
_چقدر؟(بم)
+۱ ساعت اونم بخاطر اینکه کل شب رو بیدار بودم
_حالا ولش کن
+نهههههه نمیخواممممم
*ویو کوک*
انگار دختره خل شده بود الکی بهونه چرت میگرفت که یهو اومد سمتم و منو زد منم که اهل دعوا بودم موهاشو کشیدم همینجوری داشتیم باهم دعوا می کردیم که...
*ویو باباشون*
م: عزیزم ولشون کن دیگه بالاخره آدما هم عاشق میشن دیگه الانم این دوتا عاشق خم شدن
پ: تو انگار نمیفهمی که اینا....(عصبانی)
م: چرا چرا میدونم اینا باهم خواهر و برادرن اما میدونی که وقتی کوک یه چیزیو میخواد ولش نمیکنه که؟
پ: خب؟
م: الانم ا/ت رو میخواد و کسی نمیتونه جلوشو بگیره حتی تو
پ: غلط کرده پسره ی....(عصبانی)
م: باش عزیزم آروم باش آروم باش
بعد هزارتا حرف مغزم شست و شو داد و رازیم کرد که برم با کوکی حرف بزنم
رفتم دم اتاقشون که تا در رو باز کردم با صحنه ای رو به رو شدم که دیگه نمیتونستم تحمل کنم....
بلند شدو سمت مامانم رفت و یه چیزی تو گوشش گفت مامان منم در رو بست و رفت... یعنی چی گفته؟ بد منو گفته؟؟ واییییییییییی
+کوکککک به مامان چی گفتی ؟؟؟؟
_هیچی(بی حال)
و گرفت خوابید...
*ویو کوک*
دیدم مامان هی داره نصیحتای بی خود به ا/ت میکنه برای همین از جام بلند شدم و سمتش رفتم،توی گوشش گفتم
_اوما من برای اولین بار عاشق شدم و هیچکدومتون نمیتونین جلومو بگیرین حالا هم برو
*ویو ا/ت*
دیگه برام مهم نبود چون میدونم کوک حرف بدی راجب دوست دخترش نمیزنه...
برای همین رفتم و تو بقلش خوابیدم...
(پرش زمانی ۲ ساعت بعد)
از خواب بیدار شدم هنوز تکون نخورده بودیم و توی بقل هم بودیم... یه نگاه به ساعت کردم که دیدم ۲ ساعته که خوابیدیم... و سریع از جام بلند شدم
*ویو کوک*
همین جور خوابیده بودم که یهو ا/ت از بقلم پرید بیرون
آروم آروم چشامو باز کردم
_بیب چی شده؟(با صدای بم و خوابالو)
+میدونی چند ساعته خوابیدیم؟؟؟؟(استرس)
_چند ساعت؟(همون صدا)
+۲ ساعتتتتتتتت
_خب این استرس داشت(همون صدا دیگههه)
*ویو ا/ت*
عین خیالش هم نبود که ۲ ساعت خوابیدیم....
_مگه ۲ ساعت چیه؟(بم)
+میدونی ته ته خواب ظهر من چقدر بوده؟
_چقدر؟(بم)
+۱ ساعت اونم بخاطر اینکه کل شب رو بیدار بودم
_حالا ولش کن
+نهههههه نمیخواممممم
*ویو کوک*
انگار دختره خل شده بود الکی بهونه چرت میگرفت که یهو اومد سمتم و منو زد منم که اهل دعوا بودم موهاشو کشیدم همینجوری داشتیم باهم دعوا می کردیم که...
*ویو باباشون*
م: عزیزم ولشون کن دیگه بالاخره آدما هم عاشق میشن دیگه الانم این دوتا عاشق خم شدن
پ: تو انگار نمیفهمی که اینا....(عصبانی)
م: چرا چرا میدونم اینا باهم خواهر و برادرن اما میدونی که وقتی کوک یه چیزیو میخواد ولش نمیکنه که؟
پ: خب؟
م: الانم ا/ت رو میخواد و کسی نمیتونه جلوشو بگیره حتی تو
پ: غلط کرده پسره ی....(عصبانی)
م: باش عزیزم آروم باش آروم باش
بعد هزارتا حرف مغزم شست و شو داد و رازیم کرد که برم با کوکی حرف بزنم
رفتم دم اتاقشون که تا در رو باز کردم با صحنه ای رو به رو شدم که دیگه نمیتونستم تحمل کنم....
۱۷.۴k
۱۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.